انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبي انتخاب رنگ فيروزه اي انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ قهوه اي انتخاب رنگ نارنجي انتخاب رنگ زرد انتخاب رنگ بنفش انتخاب رنگ خاکستري انتخاب رنگ سياه
خوراک آر اس اس توييتر فيس بوک
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم



تعداد بازديد 15
نويسنده پيام
cafeparty آفلاين


ارسال‌ها : 21
عضويت: 28 /5 /1392

رمان زیر بارون فصل 3
انقدر کلافه و عصبی بودم که دیگه تحمل اون همه سرو صدا را نداشتم پالتو ام را گرفتم و به باغ رفتم. سوز سردی می امد که باعث شد لرزی به تنم بیوفتد ....ولی انقدر حالم خراب بود که اهمیتی بهش ندادم . دستهایم را به دورم پیچیدیم تا لرزم کمتر شود .. سرم را به سوی اسمان بالا گرفتم : خدایا ... خودت راهی رو جلوی پام قرار بده ...... سرم و پائین گرفتم انگار خجالت میکشیدم رویم را به سمت خدا بگیرم با اینکه میدونستم او همه جا هست ولی وقتی به اسمان نگاه میکردم احساس نزدیکی بیشتری میکردم..... ( شرمنده ام که این حرفها رو میزنم ...... ولی وقتی در کنارمه شادم ، دیگه احساس ضعف و ناتوانی ندارم ..بهم اعتماد بنفس میده قدرت میده .... فکر میکنم هر وقت کمک بخوام کنارمه ..... از بوی عطرش مست میشم ....... دلم میخواد خودمو توی اغوشش و توی نگاهش غرق کنم ...... دلم میخواد همیشه کنارم باشه .... مال خودم باشه .......چکار کنم .... دست خودم نیست .وقتی کنارمه بیتاب میشم وقتی توی چشمهاش خیره میشم سیر نمیشم .......... ولی خودت بهتر میدونی من مال این حرفها نیستم ...تا زمانی که اسمم توی شناسنامه محموده تا زمانی که زنشم هیچ خطایی نمیکنم توام کمکم کن دست از پا خطا نکنم کمکم کن گول حرفهای شیطون و نخورم... که تا عمر دارم شرمنده باشم..... من به بهشت و جهنم اعتقاد دارم ، نمیخوام بلیط پرواز مستقیم جهنم و برای خودم بخرم .....خدایا هوامو داشته باش ) حیف نیست خانوم به این خوشگلی توی باغ تنها ایستاده باشه ....... رویم را به سمت صدا برگرداندم ... پسر جوانی پشت سرم ایستاده بود . یک ابرویم را بالا دادم : ببخشید ؟!! خواهش میکنم قابلی نداشت .. ( بچه پرو این دیگه کیه ) حال درست و حسابی نداشت شل حرف میزد و گاهی تلو تلو میخورد گفتم تا کار به جای باریکی نرسیده از اونجا برم نگاهمو با غیض از رویش گرفتم و میخواستم برم که بازومو گرفت : کجا ؟!! تازه داشتیم اشنا میشدیم. بی اختیار خودمو عقب کشیدم از بوی الکل دهنش حالم داشت بهم میخورد با قیافه ای زار دور و برم را نگاه کردم ولی کسی نبود .... از ترس و سرما لرز بدی به تنم افتاد ..( خدایا اینجوری هوامو داری ؟) منو بیشتر به سمت خودش کشید : اسمتو هم نگفتی ؟ دیگه داشت اشکم در میومد ( دلم خوشه شوهر دارم .... اخه کدوم گوری هستی محمود!!!!) بشدت سعی میکردم خودم ازش جدا کنم ......که باعث شد منو محکم تر بگیره ... کجا ... کجا ... تازه داریم اشنا میشیم . _ ترو خدا ولم کن ....... به دنبال راه فراری بودم که صدای عصبانی امیر علی اومد. امیر علی _ ایشون علاقه ای به اشنا شدن ندارن ..... توام زود تر گورتو گم کن تا نزدم فکتو پیاده نکردم .... مشتشو بالا اورد تا بزند به صورتش .. پسره دستشو گرفت جلوی صورتش : نزن .....کاریش ندارم .... و از زیر دست امیر علی در رفت .... کمی دور تر شد داد زد خیلی نامردی ....تنها !!!! تنها !!!! وبه سالن رفت ( بابا فردین .... بهروز وثوقی ..... فدای اون غیرتت ) از ذوق داشتم خفه میشدم ... بخاطر من اومد .... ای بمیری محمود ... امیر علی روبرویم ایستاد اونقدر عصبانی بود که صورتش قرمز شده و رگ گردنش بیرون زده بود .. انقدر ازش ترسیدم که جرات جیک زدن نداشتم ...... ولی می خواستم از اشتباه درش بیارم .. مکنه فکر بدی راجع به من بکنه !! _ من..... امیر علی دادزد: فقط حرف نزن ..... اخه من به تو چی بگم .... 30 سال سنته ولی هنوز عقلت نمیرسه با کسی که تا خرخره الکل خورده توی باغ خلوت، زیر نور ماه نمی ایستند به حرف !!! شعورم خوب چیزیه !!! که متاسفانه تو نداریش ... _ تو حق نداری سر من داد بزنی ... امیر علی _دوباره داد زد: جدا ....ولی فکر میکنم اینقدر رو حق دارم. فعلا نقش شوهر محترمتون و دارم بازی میکنم ... همه جا باید حواسم بهت باشه و مواظبت باشم!!! مریض میشی پرستاریتو بکنم....... اصلا معلوم هست اون شوهر بی غیرتت کدوم قبرستونیه نمی فهمه شعورشو نداره وقتی زنش سر به هواشو میاره همچین جایی چشم ازش بر نداره ... دیگه امپر چسبوندم عصبانی داد زدم : مگه من ازت کمک خواستم ؟! وقتی شوهرم حواسش به من نیست توام لازم نکرده مواظب من باشی ؟ تو اصلا چکاره منی که به خودت اجازه میدی هر چی از دهنت در میاد بارم کنی ؟!! امیر علی کلافه دستی لای موهایش کشید و با غیض گفت : سوگل!!!! انگشت اشارمو جلوی صورتش گرفتم که یعنی حرفم تموم نشده ..و ساکت _ من همینجا خدمتتون عرض میکنم که دفعه دیگه در حال مردن هم بودم ...... شما لازم نکرده بیای کمک!!!! امیر علی _ به درک !!! هر غلطی میخوای بکن ... اگر هم دوست داری برو اون شازده بسرو صدا کن و به صحبتهای نصفه نیمتون ادامه بدین ...... شاید به جای خوبشم رسیدید ... پشتشو به من کرد و به سمت سالن رفت . یکدفعه فرو ریختم ..... قلبم هزار تکه شد ..... شکست !! با صدای بلند گریه کردم ... خوشحال بودم کسی توی باغ نیست تا مرا ببیند و انقدر صدای اهنگ بلند بود که صدایم را نشنوند ... با این حرفهاش رنجوندم ..... خوردم کرد.... ....میدونم که اون شوهرم نیست . ولی ..... دوست داشتم که باشه ..... حرفهای بی ربطی نزد ولی دوست نداشتم به روم بیاره . ساعت 2 به خونه رسیدیم خدا رو شکر که این عروسی گند و مزخرف تمام شد ... دختر دایی مهناز اونو به زور برای خواب نگه داشت... امیر علی هم ظاهرا بعد از دعوایمان عروسی را ترک کرده بود معلوم نبود شب را به خانه برگردد ..گفته بود باید پیش دوستش برود.. توی اتاق مشغول عوض کردن لباسم بودم که محمود وارد اتاق شد ... _ بهش توپیدم اینجا چی میخوای ؟!!! در اتاق را قفل کرد وکلیدش را توی جیبش گذاشت .... از شدت ترس دستو پام بی حس شد .....عقب عقب میرفتم ... کاملا از چشمهاش معلوم بود چه فکری داره .... ( خدایا کمکم کن بعد از 5 سال !!! من تحملشو ندارم ) _ زود از اتاقم برو بیرون .. جلو اومد و منو پرت کرد روی تخت .. _ کثافت عوضی گم شو بیرون !!!!! جیغ میزدم و تقلا میکردم به من دست نزن !!! محمود _ .... گفته بودم ..هر کار بخوام باهات میکنم ..... من شوهرتم و تو ام هیچ غلطی نمیتونی بکنی ..... سرم گیج میرفت .... حالت تهوع داشتم ....واز تماس دستش با پوستم چندشم میشد .... _ ولم کن..... محمود بخدا قسم .... اگر ادامه بدی هم خودمو میکشم هم تو رو .... سرشو دم گوشم برد: هیچ غلطی نمیتونی بکنی .... ( خدایا منو بکش راحتم کن ...... دیگه تحمل ندارم) کسی ضربه های عجولانه و پشت سر همی به در میزد.. خوشحال که پوران صدامو شنیده و به کمکم اومده میخواستم جواب بدم ولی محمود جلوی دهنم را گرفت ... ولی ضربه هایی که به در میخورد قطع نشد امیر علی _ محمود !!!! خونه ای ؟!!! محمود !!!! محمود عصبی گفت: چیه ؟!!! امیر علی _ بیا بیرون فکر کنم دزد اومده .... از زیر زمین صدایی میاد ...... محمود سریع بلند شد و لباسش را پوشید ... منم حول حولکی لباسم را پوشیدم ... ( خدا خیری به دزده بده هر چی برداشتی نوش جونت حلالت باشه که نذاشتی محمود به نیتش برسه ) محمود در را باز کرد حسابی دست پاچه بود ..... تو .. تو... توی خونه بودی ؟!!! کی اومدی ؟!! امیر علی _ الان رسیدم .... از توی زیر زمین صدایی میومد .. فکر کنم دزده !!! محمود سریع از اتاق بیرون رفت ولی امیر علی ایستاد بود و منو نگاه میکرد ..... توی نگاهش پر از غم بود و حسرت ........ سرشو پائین انداخت وسریع رفت ..... بلند شدم و در اتاق را قفل کردم .....تا محمود دوباره حوس نکنه برگرده.... روی تخت دراز کشیدم ولی خوابم نمی برد این جریان دزدی هیچ جوره تو کتم نمیرفت ...مخصوصا با دیدن امیر علی همش احساس میکردم اون به دستی این جریانو ساخته تا منو نجات بده ........ وای ...... از فکر اینکه اون توی اتاقش بوده و صدای مارو شنیده ..... تنم لرزید از شدت شرم و خجالت میخواستم بمیرم ........... مهناز _ اوی ..... چرا در قفل کردی .... خوابی هنوز پاشو .... میخوایم نهار بخوریم .....
_ گمشو ..... مهناز حوصلتو ندارم مهناز _ غلت کردی ..... اگه باز نکنی اینقدر میکوبم به در تا خودت خسته بشی..... وبا مشت شروع کرد به کوبیدن ....... باعصبانیت بلند شدم و در و باز کردم : چیه!!!!!! چه مرگته ....... چی میخوای .... مهناز _ چته توام سر ظهری پاچه میگیری ...... _ اگه کاری داری بگو ... اگه نه بیروووووووون. مهناز در رو بست و کنارم نشست : چیزی شده ؟!! _ نه...... مهناز _ خودت میگی یا برم دفتر خاطراتتو بخونم .... _تو غلت میکنی یه بار دیگه بری سراغ دفترم.... دیگه هیچ چیز توش نیست که بخوای سر از کارم دربیاری..... مهناز _ نمیرم .... چشم فقط بگو چته ... دوباره با محمود درگیر شدی ..؟!! سوگل !!! بگو مردم از نگرانی... داد زدم : چی میخوای بدونی ..!!!! هان!!!! که بعد از 5 سال از سر لج بازی و عصبانیت و ارضاع خودش مثل حیوون پرید روم ......ومثل عوضی ها باهام رفتار کرد ... رنگ مهناز مثل گچ دیوار شد ..... مهناز _ ا..... ات.....اتفاقی هم افتاد ؟ سرمو بین دستام کرفتم : نه!!! اگر امیر علی نرسیده بود و جریان دزد و نگفته بود به اونجاهاشم میرسید ... زدم زیر گریه .... منو ببخش ولی حالم خیلی خرابه ...... بدم اومد .... چندشم شد ..... از دیشب تا حالا 5 بار رفتم حموم .......حس میکنم کثیفم .... حس ادمهایی رو دارم که بهشون تجاوز شده ...... از خودم بدم میاد ... خیلی نامردی .... مهناز اینجوری میخواستی کمکم کنی .... منو ول کردی رفتی دنبال عیشو نوش خودت .... بلند شد و به سمت در رفت _ کجا ؟!! مهناز _ میکشمش ......... تا دیگه از این غلطا نکنه . پریدم جلوشو گرفتم : دیوونه شدی ؟!! اون برادرته ..... مهناز _ برادرمه که باشه نمیتونه هرغلتی که خواست بکنه .... _ نمیخوام بخاطر من روت تو روی اون باز شه .....خودم یه فکری میکنم .... مهناز _ تو!!!! اگه میخواستی کاری کنی تا حالا کرده بودی ...اگه عرضه داشتی 8 سال گند به زندگیت نمیزدی. _ هی ....... منو نگاه کن اگه میبینی هنوز اینجام مال اینه که بد شانسی اوردم .... سه سال بعد از عروسیم بود میخواستم طلاق بگیرم.. مامان بابا داشتن واسه کارهای تلاقم میومدن ....اگه اون اتفاق نیوفتاده بود ... سوگل پر.. !!!!!..... من داشتم دور دنیا واسه خودم عشق میکردم ...... این بی عرضه گی من مال ضربه ای که خوردم بود.... از نبود مامان و بابا ..تنها تکیه گاهم تنها پناهم .....بعد از فوتشون زدم به بی خیالی وقتی کسی رو نداشتم وقتی همه فک و فامیلم دور دنیا پخش و پلان به امید کی جدا میشدم ........ هان .... تو نمیفهمی ... فقط منو میبینی که افسرده ام ... ناراحتم ...دیگه نمیدونی چی کشیدم..... وقتی حس میکردم باعث مرگشون من شدم....همش میگم اگه من زنگ نمیزدم و نمیگفتم بیاین من میخوام جدا بشم .... این اتفاق براشون نمیافتاد ..... من با موندنم ... میخواستم خودمو تنبیه کنم ...... میفهمی...... مهناز منو توی اغوشش کشید : ببخشید .... نمیخواستم ناراحتت کنم .... بسه گریه نکن ..دلم ریش شد ******** یکهفته ازعروسی گذشت واقعا شب مزخرفی بود .... مهناز هم حال درست و حسابی نداشت .. شبها وقتی پشت در اتاقش میرفتم صدای گریه اش می امد با دیدن سپهر داغ دلش تازه شد ...... دل تنگ و بی قرار بود.....یک شب که دیگه اونقدر گریه کرد و حالش بد شد که می خواستم ببرمش به بیمارستان ولی مخالفت کرد ... روز بعدش نزدیک بود شاخ در بیارم ... نمیدونم خدا موقع افرینش این چی بهش تزریق کرده که توی سخت ترین شرایط بازم شارژه ... وقتی بهش گفتم موندم !!! تو همون ادم دیشبی هستی که تا صبح یکسر زار زدی بهم گفت خوبه مثل تو شل و وارفته باشم و خودمو با قرص خفه کنم .... نه جونم این کارها با گروه خونی من همانگ نیست !!! راست میگفت کار درست و همون میکرد .. ولی بعدش دیدم حالش طبیعی نیست !! چشمهاشو ازم قایم میکنه ...بعد هم رفت توی اتاقش کارهاشو کرد که بره بیرون ازش پرسیدم کجا گفت میره پیش خیاط.. هر چی اسرار کردم منم ببره قبول نکرد وگفت میخواد تنها باشه ... حالا از اون روز دفعه پنجمه که رفته پیش خیاط ...صبح یواشکی از خونه زد بیرون . منم توی حال نشستم و منتظرم بیاد تا باهاش صحبت کنم....دارم از دلشوره میمیرم .. دودستی کوبیدم توی سرم ....... وای ی ی ی خدا .... نکنه معتاد شده ؟!!! چه گورمو بکنم .... مهناز _ سلام خوشگله ... چیه؟!؟! خاک بر سر شدی !!!!! دستمو از روی سرم برداشتم و پریدم سمت مهناز با دو تا انگشت چشمشو باز تر کردم ببینم قرنیه چشمش هیچ تغییری کرده یا نه ؟!! مهناز _ اوی ... وحشی چته ؟!!! کورم کردی ..... _ خفه ... ها کن ببینم .... مهناز_ واسه چی ؟!! _ خفه خونی..... میگم ها کن !!! ها کرد ...نه دهنشم بو نمی داد .. لباسهاشم بوی عطر میداد . مهناز _ سوگل !!! تو خوبی سرت جایی نخورده ؟!! _ ناناز..... جون سوگل راستش بگو ..... معتاد نشدی ؟!!! یکدفعه از خنده ترکید و روی مبل ولو شد ... _ زهر مار ..خنده داره ..... یکهفته اس مشکوک میزنی .تو که یک لحظه بدون من جایی نمیرفتی حالا تک رو شدی و مدام از دستم در میری ... مهناز که خنده اش اروم تر شد گفت :منو باش که میخواستم سوپرایزت کنم ... نشستم روی مبل : چی؟؟ !! سوپرایز واسه چی؟! مهناز _بله خانوم .... میرفتم پیش خیاط تا لباس خیلی خوشگلی که میدونم خیلی خیلی هم بهت میاد زیر نظر خودم برات بدوزه.... این چند باری هم که رفتم میخواستم مطمئن بشم هم از لحاظ اندازه و هم مدل درست درش بیاره ..... _ وای مهناز !!! واسه چی اینکارو کردی !!! چرا خودتو تو زحمت انداختی ؟ مهناز _ عززززززیزم ..... بیا بپوش فکر کنم توی این لباس خیلی ناز میشی رنگش هم مطمئنن خیلی بهت میاد .... اینقدر تعریف کرد که دلم میخواست هر چه زود تر لباسو ببینم .... بسته بزرگی را که در دستش بود را شروع کرد به باز کردن وقتی اونو جلوم گرفت .. شوک زده فقط نگاهش کردم .... نمیدونستم بخندم یا گریه کنم .... _ لباس خر ؟؟؟!!!! با این پارچه های پشمالو خاکستری رنگ یه خر... گوش و دم درازدوخته بودند روی شکمش هم جای زیپ داشت که یک ادم می توانست ان را بپوشد ... _ مسخره این دیگه چیه ؟؟!! مهناز _ عزززززیزم نگو که شرطی که خودت گذاشتی رو فراموش کردی ؟!! _ من !!! شرط چی ؟؟؟ مهناز _ روز عروسی گفتی شرط میبندی عروسی خوبی میشه ...... گفتی هر کی شرطو باخت باید سواری بده .... حالا هم خوشگل خانوم وقتی محمود و امیر علی اومدن شما این لباس نانازو میپوشی و جلوی اونها به من سواری میدی و کلی هم عرعر میزنی _ زهر مار !!! من به گور خودم وخودت خندیدم ..... عمرا من اینو بپوشم . مهناز _ غلط کردی ...... شرطیه که خودت گذاشتی !! شروع کردم به عقب عقب رفتن .... عزیزم دیوار حاشا بلنده ... من اصلا همچین شرطی نذاشتم اونم جلو میامد و میخواست به زور لباسو تنم کنه .. مهناز _ ا.... وقتی اینو تنت کردم.. دیگه حاشا ماشا یادت میره ...... مردی وایسا _ نامردم و در میرم..... و شروع کردم به دویدن دور هال .....بعدش دور مهمان خانه .. مهناز _ وایستا .... _ عمرا..... وایستم که خرم کنی !!! مهناز _ اون که هستی فقط لباسشو بپوش تا تکمیل بشه !!! _ هر هر بامزه .... صدای اخ مهناز هوا رفت .... برگشتم .... پاش گرفته بود به میز و پخش زمین شده بود .... داشت پاشو ماساژ میداد... _ طوریت که نشد ؟!! مهناز _ نه !! اگر فکر کردی از شرط میگذرم کور خوندی !! منم دیدم تا این ولو شده روی زمین بهتره در برم و مثل فرفره از پله ها رفتم بالا ..... همانطور که میدویدم پشت سرم را نگاه میکردم میدویدم !!! که محکم به چیزی برخورد کردم و روی زمین پرت شدم ... امیر علی _ اخ...... وای خدا .... این بلا از کجا نازل شد !!! فوری سرم را بالا اوردم .... نگاهم روی صورت امیر علی میخکوب شد ... انقدر بهش نزدیک بودم که نفس های تند و گرمش صورتم را نوازش میکرد . انقدر از این اتفاق شوکه شدم که همینطور توی چشمهاش خیره شده بودم . ( خدایا چقدر این بشر جذابه !!!) امیر علی هم با چشمان متعجب مرا نگاه میکرد ..... ولی بعد از چند لحظه که از شوک در امد چشمانش خندان شد ..... و لبخندش هر لحظه پررنگتر میشد و دندانهای سفید و ردیفش را به نمایش میگذاشت . با نگاهش تمام اجزاء صورتم را از نظر گذراند و روی لبهایم ثابت ماند . اب دهنمو قورت دادم حس میکردم داره با نگاهش یه لقمم میکنه ...هر لحظه گیج تر میشدم ... هر چی میخواستم ذهنم را متمرکز وببینم چکار باید بکنم ..... نمیشد !!!! این چشمها و این لبخند نمی گذاشت ... همانطور که لبخند به لبش بود نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت .... امیر علی _ نکنه اینقدر از اغوش من خوشت اومده که نمیخوای از روی من بلند شی..... یکدفعه مغزم شروع به فعالیت کرد و تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده .. صدای مهناز از توی راه پله می امد .... کجا رفتی تو..... انقدر سریع از روی امیر علی بلند شدم که صدای اخش هوا رفت ... امیر علی _ اخخخخخخخخ .... خدا خفت نکنه سوگل!!! له شدم ..... خودمو پرت کردم توی اتاق و در را پشت سرم بستم..... صدای مهناز می امد که به امیر علی میگفت: اوا .... تو چرا روی زمین پخش شدی ... امیر علی _ چیزی نیست ..... بلای اسمونی نازل شد ... مهناز _ طوریت که نشده .... امیر علی _ خوبم مهناز _ دستتو بده به من ..بلند شو ...... تو سوگل و ندیدی .... امیر علی _ نه!!!!! این چیه دستت !! مهناز _ لباس جدید سوگله!!! صدای خنده امیر علی به هوا رفت .... روی تخت نشستمو از شدت استرس شروع کردم به جویدن ناخن هایم .... وای خدا از این افتضاح تر نمیشد..... اگرمهناز منو میدید روی امیر علی افتادم چی؟؟!! وای خدا چرا من همش باید جلوی این بشر ضایع شم ....بچه اجنبی پرروووو شرم و حیا رو خورده یه لیوان ابم روش . در حالی که عدایش را در میاوردم ...... نکنه اینقدر از اغوش من خوشت اومده که نمیخوای از روی من بلند شی!!! پروووو حالا چیزیم هست !!!! از خود راضی .... نکنه فکر کرده من به دستی خودمو انداختم روش ..... نه بابا دیگه عقلش میرسه ... سرم چند بار به بالش کوبیدم ... من چطور باهاش روبرو بشم .... از خجالت میمیرم ..... اون از شب عروسی اینم از این هنوز ازاون شب باهام سر سنگین بود مطمئنن با این افتضاح دیگه نگاهمم نمیکرد ..... اه ه ه ه مهناز امد توی اتاق و در را پشت سرش بست .... دیگه گیرت انداختم .... نگاهی بهش کردم ... مهناز _سوگل !!! چرا رنگت پریده ........ یکدفعه بغضم ترکید ..... در حال گریه ماجرا را برایش تعریف کردم ...... چشمهاش از فرط تعجب باز شده بودند.... حرفم که تمام شد گفتم چکار کنم مهناز.....فکر کردم الان کلی لیچار بارم میکنه .... که یکدفعه از شدت خنده خودشو انداخت روی تخت ... مهناز _ پس بگو ان بدبخت چرا روی زمین ولو بود .... _ کوفت!!!! من از ناراحتی دارم دق میکنم اون وقت تو داری میخندی ؟؟؟! مهناز _ بس که خری !!! اتفاق به این باحالی ... تازه اگرم من نمیرسیدم اتفاقهای جالبتری هم میافتاد .... _ زدم توی سرش: خاک تو سرت تو مثلا خواهر شوهرمی.... مهناز _ برو بابا .... شوهرت که عرضه کاری رو نداره .... تو خودتو دریاب .... دنیارو عشقه... _ خفه.... تو نمی خوای ادم بشی !!! چه طرز حرف زدنه ...چند بار بگم عفت کلام حفس کن ... مهناز _ برو بابا .. من اصلا عفت خانوم نمیشناسم .... خره الان امیر علی باید بشینه زار زار گریه کنه ... نه تو !!.... نشستی اینجا و ابغوره میگیری .... _ چرا ؟؟!! مهناز _ تازه میگی چرا؟؟!! زدی بندو بساط اون بدبختو له کردی .... پدرشو در اوردی ... تازه میگی چرا ؟؟!! یکدفعه دوتایی زدیم زیر خنده ... پوران _ خانوم جان .... پاشو ببین کی اینجاست ؟!!! _ چیه ؟؟ ..... ساعت چنده ؟ پوران _ نمیخوای بدونی کی اینجاست ؟!! _ کی؟؟!! پوران _سپهر اومده .... یکدفعه پریدم..... الان اینجاست ....... پوران _ ها ... بچم !! زودی حاضر شو کسی خونه نیست .... اونم تنها تو نشیمن نشسته !!! سریع حاضر شدم و به نشیمن رفتم لب مبل نشسته و نگاهشو دوخته بود به گلهای قالی .... یکدفعه از دیدنش شادی غیر قایل وصفی توی قلبم حس کردم .. خندیدمو گفتم : فکر کردم این شازده بی معرفت دوباره گذاشته و رفته !!! سپهر – بچه پروو تو اخر یاد نگرفتی اول سلام کنی!!!!! _ اوخ .... شرمنده .... سلام اقا سپهر خوش اومدید صفا اوردید ... سپهر _ علیک سلام..... ممنون..... ما خودمون میدونیم خوش امدیم و صفا اوردیم .... جلو رفتم و بغلش کردم ..... انقدر احساس ارامش کردم که انگار در اغوش پدرم هستم .... _ از رو نری تو .. سپهر _ کی !!! من ... !! به مبل اشاره کردم : بشین ... روز عروسی اینقدر از دیدنت هیجان زده شده بودم که اصلا یادم رفت ادرس و شمارتو بگیرم .... فکر میکردم تا حالا رفتی !!! سپهر _ نه .... فعلا یه مدت هستم .. منم دیدم تو تحویل نگرفتی خودم ادرستونو از محمودگرفتم ... _ خوب کاری کردی ... خوبی خودت !!!! سپهر _ الهی شکر ....بقیه کجان ؟؟!! _ نمی دونم ... من خواب بودم .. پوران چای را جلوی سپهر گرفت .... سپهر _ دستت درد نکنه مامان پوران ... بیا بنشین ببینمت ... پوران _ الهی قربون اون مامان پوران گفتنت برم .... نمی دونی چقدر دلم هواتو کرده بود .. وبا گوشه روسری اشکهاشو پاک کرد ..... پوران _ من میرم برات غذایی که دوست داری بپزم .... نهار که میمونی؟؟ .... سپهر _ اگه دعوتم کنید .... معلومه که میمونم .. پوران _ پس من رفتم ... _ از خودت بگو مدتی که نبودی چکارا کردی ؟؟ سپهر _ هیچی فقط درس و کار .... دلم پوسید اونجا... تنهایی داشتم دق می کردم .... با تعجب پرسیدم :پس زنت چی !!! مگه پیشت نبود .... خنده ای از ته دل کرد و گفت کدوم زن حالت خوبه !!! وا رفتم ... یعنی تو زن نداری ؟؟!! سپهر _ نه بابا کی به من زن میده .. دهنم مثل چوب کبریت خشک شده بود حالم اصلا خوب نبود و توی دلم مدام میگفتم :بیچاره مهناز .... یه قلوپ از چایم را خوردم ... و با صدایی که از ته گلوم می اومد گفتم : ولی .... بعد از اینکه تو رفتی ما شنیدیم اونجا ازدواج کردی ...منم فکر میکردم موندگاریت بخاطر ازدواجته!!! سپهر باتعجب گفت :واقعا!!! عجب بیکار هایی یدا میشن نه بابا ... زن میخوام چکار !!! _ پس واسه چی موندی ؟؟!! سپهر _ موندن من هر دلیلی داشت ازدواج نبود .. توی قلبم احساس شادی را حس میکردم .. اگه مهناز میفهمید سپهر ازدواج نکرده از خوشحالی کم کمش سکته رو میزد ...ولی نه!!!... بیخود نباید امیدوارش کنم اگه سپهر مهنازو میخواست تا حالا یه کاری کرده بود.... خودم باید دست بکار بشم و این دو تا رو بهم برسونم ... سپهر _ چیه تو فکری .... _ هیچی ...یکم شوکه شدم ... من تا حالا فکر میکردم بچه دار هم شدی ..... خنده ای کرد ...اره 10 تا......راستی سوگل ... عمو بهرام و خاله سپیده چطورن ؟؟!! دلم براشون یکذره شده.....دارم لحظه شماری میکنم از سفر برگردن ببینمشون.. تمام خوشیم به یکباره رفت...این سفری که اونها رفتن راه بازگشت نداره ..... چی بگم!!!! چطور بگم!!! مثل ماهی فقط چند باری دهنم رو باز و بسته کردم تا چیزی بگم ولی کلمات توی ذهنم جفت و جور نمی شد. سپهر با نگرانی گفت: چیزی که نشده نه!!! _ راستش ....مامان و بابا ... پنج سال پیش ....فوت کردن.. سپهر شوک زده گفت : چی !!! خنده ای عصبی کرد : سوگل با من از این شوخی ها نکن !!! اعصاب ندارم...... وقتی دید چیزی نمی گم و فقط نگاهش میکنم ...انگار مطمئن شد دروغی در کار نیست . کلافه و عصبی دور نشیمن راه میرفت ... سیگاری را روشن کردو گفت: .... چه اتفاقی براشون افتاد ؟ _ حالم خیلی خراب بود از یاداوری اون اتفاق احساس ضعف میکردم ..زبانم سنگین و دستو پاهام بیحس شده بودند ... _ راستش ... عید پنج سال پیش بود ... من مشکلی داشتم از اونها خواستم که به تهران بیان تا به من کمک کنن .......اونها م نه بلیط هواپیما گیرشون اومد نه قطار ... مجبور شدن با ماشین بیان... توی جاده هم مثل اینکه کامیونی از روبرو می اومده از لاین خودش منحرف میشه .... بغضمو به سختی قورت دادم ..... میره روی ماشین اونها و .....جا بجا تموم میکنن .. دستی به صورتش کشید ...انقدر عصبی و کلافه بود که توی نیم ساعت یک بسته سیگارو تموم کرد .. بعد از مدتی سکوت ... حالم تقریبا جا اومدگفتم... _ سپهر ترو خدا بس کن .... این اتفاق مال پنج سال پیشه مطمئنم اونها هم راضی نیستن تو اینقدر خودتو اذیت کنی .. سپهر سری تکان داد ک میدونم و انگار با خودش حرف میزد گفت من 10 روز پیش کرمان بودم چرا وقتی از مامان رسیدم گفت رفتن سفر خارج از کشور... _ لابد نمی خواسته ناراحت بشی... سپهر _ من باید برم ... و سریع به سمت حیاط رفت ...با خودم گفتم : رفت !!! دوباره تنهام گذاشت .. دویدم دنبالش : سپهر وایستا .... ترو خدا صبر کن ... پشت در حیاط بهش رسیدم ... جلوشو گرفتم : ترو خدا نرو ... سپهر من نمی خوام دوباره تنها بشم ... بهت احتیاج دارم .. با صدایی که از بغض دو رگه شده بود گفت : میام .... قول میدم ...فقط.... الان احتیاج دارم تنها باشم... **** به اتاقم رفتم و خودمو روی تخت انداختم .. سپهر حق داشت بهم بریزه ..چون به پدرم خیلی وابسته بود و مثل پدر خودش دوستش داشت خانواده ما سپهر اینها و خانواده مهناز اینها توی یه کوچه زندگی میکردیم ... انقدر با هم دوست و صمیمی بودیم که جرء خانواده هم محسوب میشدیم ...طوری که توی همه مهمانیهای همدیگر شرکت میکردیم و با خانوادهای همدیگه به خوبی اشنا بودم .. وقتی سپهر هشت ساله بود .. پدرش فوت میکنه ..اون موقع هنوز من بدنیا نیومده بودم وبااینکه وضع مالی خوبی داشتن .. بااینحال بابا میگیرتش زیر پرو بالش ... یادمه 7 ساله بودم یه بار مامانش به پدرماعتراض میکرد که دیگه سپهر خیلی داره زحمت میده بابا میگفت بگذارید منم لذت پسر داشتنو بچشم .. و واقعا هم در حقش پدری میکرد سپهر هم هیچ کدوم از زحمتهاشو بی جواب نمیگذاشت .. با درس خوندنش وکمک توی کارهای کارخونه و رسیدگی به باغهای پسته جبران تمام محبتهاشو میکرد . و برای من و مهناز هم مثل برادر بود .. همیشه منتظر بودیم سپهر بگه چکار بکنیم یا چکار نکنیم ... واقعا هم معلم و راهنمای خوبی برامون بود .... وقتی 15 ساله بودیم مهناز حس کرد عاشق سپهر شده .....دیوانه وار میخواستش ولی وقتی میدیدش اینقدر خوب نقش بازی میکرد که انگار همون خواهر کوچولوی سپهره ..... میگفت میترسم بفهمه دوستش دارم و اونو برای همیشه از دست بدم پوران تقه ای به در زد ........ _ بیا تو ......... پوران _ چرا سپهر رفت ؟!! _ هیچی ..... از جریان مامان بابا خبر نداشت ....... احوالشون و پرسید منم بهش گفتم ..... طفلی خیلی بهم ریخت ..... پوران _ الهی بمیرم ....بچم !!! ******* مهناز ؟_ سوگل !!!!! _چیه ؟ مهناز خندیدو گفت :ای بیچاره ...... پاک از شانس کچلی ها .......وای خدایا شکرت که من جای این نیستم!!!! _چرا !!!! میشه بگی چی شده ؟؟! مهناز _ امیر علی زنگ زد و برای شام دعوتمون کرد رستوران ..... خودشم گفت جایی کار داره از اون طرف می یاد . _ وا ی.!!!! نه !!!! من که نمیام ... مهناز _ بالاخره که چی ؟؟!! از پریروز تا حالا خودتو قایم کردی .... _ من از خجالت میمیرم ........... ******** بالاخره به هر بدبختی بود به رستوران مورد نظر رسیدیم انقدر توی فکر بودم که اصلا نفهمیدم چطور جائیه ........ امیر علی با دیدن ما از پشت میز بلند شد یه پلیور خاکستری روی پیراهن سفیدش پوشیده بود ........ مثل همیشه شیک پوش و اطو کشیده .... بعضی وقتها فکر میکردم با خط اطوی شلوارش میشه یه خیارو پوست کند . نگاهمو روی صورتش چرخواندم دیدم داره با غیض و اخم نگاهم میکنه .... اونم چه اخمی از ترس داشتم سکته میکردم . ( خدا خفت کنه سوگل باز که گند زدی ) وقتی به میز رسیدیم با محمود و مهناز احوالپرسی کرد ولی حتی نیم نگاهی هم به من نینداخت .... روی صندلی نشستم و سرم را پائین انداخته بودم ..... معلوم بود از اتفاق پریروز خیلی عصبانیه ... بغض گلویم را گرفته بود .. و هر لحظه منتظر ریزش اشکهایم بودم خیلی احساس بدی بود اصلا دلم نمیخواست تصور کنم چی راجع به من فکر میکنه . مهناز دم گوشم اروم گفت:نکه زدی این بابا رو از مردونگی ساقط کردی که اینجوری باهات اخم و تخم میکنه !!! _ کوفته!!! بعد دوتایی ریز ریز خندیدیم ....فکر کردم چقدر خوب ادم همچین دوستی رو کنارش داشته باشه.... سپهر _ سلام به همگی ..... همه جوابشو دادن و کنا من نشست با تعجب گفتم : اینجا چکار میکنی ؟ سپهر _ خب دعوت بودم دیگه !!! _ هان......... بهتری؟ سپهر _ اره مرسی.... تو چطوری ؟ _ خوبم .... چقدر خوب که توام امشب هستی ... سرمو دم گوشش بردم : از کجا امیر علی رو میشناسی ؟ سپهر _ توی عروسی اشنا شدیم ......... _ هاااااااااان... سپهر رو کرد به امیر علی : ممنون که منو هم دعوت کردید .. امیر علی _ خواهش میکنم ...... از اونجایی که شما چند ساله هم دیگرو ندیدید ... گفتم تا قبل از رفتنت .... دور هم باشیم ... (قابل توجه شما اقا محمود شعور به این می گن مثلا دوست چندین چند ساله بودین یه تعارف زدی ؟!!!) با ناباوری به سپهر گفتم : سپهر!!!!! داری میری ؟ سپهر _ اره ..... 3_4 روز دیگه بیشتر اینجا نیستم .. _ امریکا؟؟ سپهر _ نه اونجا دیگه کاری ندارم ... میرم کرمان .. گارسون امد و سفارشمان را گرفت ... با اینکه اصلا میلم نمیرسید به اجبار سفارشمو دادم .. مهناز مدام سر بسر امیر علی میگذاشت میدونستم این جوری میخواد خودشو بی تفاوت نشون بده همه از کارهای اون دوتا میخندیدیم ... ولی بنظرم اومد سپهر خیلی دلو دماغ نداره .... امیر علی _ وای مهناز دیوونم کردی .... بیچاره شوهرت !!! مهناز نگاهی به امیر علی کرد و خندید .... از خداشم باید باشه زن به این خوبی .... خوشگلی ... ماهی... امیر علی _ خیلیییییییی مگر اینکه خودت بگی .. سپهر _ با اجازه تا شام میارن من برم سیگاری بکشم .. محمود _ راحت باش منم تحمل موندن نداشتم چند دقیقه بعد از اون دنبالش رفتم ... از رستوران امدم بیرون هرچی دور و برو نگاه کردم ندیدمش ... کمی جلوتر رفتم دیدم لبه جدول نشسته و سیگار میکشه ... کنارش نشستم :سپهر حالت خوب نیست ؟ سپهر _ چرا ... خوبم یکدفعه گفت: امیر علی خیلی پسر خوب و متینیه .. فکر کردم میخواد حرفو عوض کنه : اره واقعا پسر خوب و با محبتیه .. سپهر _ چقدر مهناز......... شاد و سرحاله ....... بنظر زندگی خوبی داره _ اوهوم ... خودش که خیلی راضیه .و حاضر نیست با چیزی عوضش کنه .. سپهر _ فقط فکر کنم این وسط تو از زندگیت راضی نیستی .... متعجب نگاهش کردم :من؟؟!! سپهر _ تحمل دیدن این چشمای غمگینتو ندارم .... _ سپهر!!!! سپهر _ میدونی چی بیشر جگرمو اتیش میزنه .. منتظر نگاهش کردم ... سپهر _ وقتی 16 سالت شد .. عمو منو صدا زد و بهم گفت : سپهر میدونی همیشه دلم میخواست پسری هم داشته باشم ....بیشتر هم بخاطر سوگله ولی خدا نخواست .. همونطور که میدونی خدا بعد از 10 سال سوگل و بما داد .. واین تفاووت سنی زیاد باعث میشه نتونیم زیاد درکش کنیم .... اون الان توی سن حساسیه .. میخوام مثل یه برادر بزرگتر همیشه همراهش باشی ... راهنماییش کنی و نگذاری مسیرو اشتباهی بره منو مادرش نمیتونیم همیشه کنارش باشیم ...چون عمرمون هم کفاف نمیده .. ولی تومثل سوگل جوونی . بعد ازم قول گرفت .... که همیشه مواظبت باشم .. اهی کشید وادامه داد ولی من نتونستم به قولم عمل کنم ... اون اینقدر در حقم محبت کرد .. پدری کرد ولی من هیچ کاری نتونستم براش بکنم بغض گلومو گرفت ... من از این حرفها هیچ اطلاعی نداشتم .. چقدر دلم هوای اغوش پدرم رو کرده بود ...خودمو جمعو جور کردم و گفتم : عیب نداره قراره جبران کنی .. متعجب نگاهم کرد :چطوری ؟!!! _ بهتره اول بری واسه خودت زره بخری ... چون در طرح توسعه 8 ساله دوم ..میخوام یه جنگ راه بندازم.. سپهر _ جنگ چی ؟؟!!! - حالا فقط یه تئوریه ..... بذار به موقش بهت میگم .. حالا پاشو بریم .. دیگه باید غذارو اورده باشن ....وقتی سر میز نشستیم ..غذا رو هم اوردن. مهناز _ صبر کنید !!! ...... هیچ کس به غذاش دست نزنه .... محمود _ چرا؟!!! مهناز _ از این غذا بوی مشکوکی به مشامم میرسه .. همه متعجب نگاهش کردیم _ خل و چل ..... تو دوباره اون رگ دیوونه گیت زد بالا ؟!! سپهر _ جون امواتت ولمون کن دارم از گشنگی میمیرم ... مهناز _ نخیر ..... اگه یه لقمه هم بخوری این چنگالو میکنم توی حلقت و درش میارم . رو کرد به امیر علی : جریان این شام چیه ؟؟ امیر علی _ حالا نه که اولین باره دارم به تو یکی شام میدم !!!! خوبه هزار دفعه مهمونت کردم تا حالا هیچی نبود همین امشب یک دفعه ای مشکوک شد ... مهناز _ من حاضرم اسمم عوض کنم ....... میگم یه خبری هست نگو نه !!!! امیر عی خندید : خیله خب !!!خانوم مارپل !!!! میخواستم بعد از شام بگم .... سرمو انداخته بودم پائین و سعی میکردم نگاهش نکنم .... خوردمو با غذا خوردن مشغول کرده بودم ولی شش دانگ حواسم به حرفهاش بود .......توی دلم ضعف میرفت وقتی حرف میزد چشمهامو بستم و فقط گوش میدادم صدای فوق العاده ای داشت .. امیر علی _این شام به مناسبت خرید خونه اس ...... محمود _ به به مبارکه ......دیدی.... دیدی گفتم سطح توقعتو بیار پائین........ دیدی جور شد .. مهناز و سپهر هم تبریک گفتن ولی من همچنان سرم پائین بود .. محمود _ اپاتمان خریدی ؟ امیر علی _ نه!!! من هیچ وقط سطح توقعمو پائین نمی یارم انقدر تلاش میکنم تا اون چیزی که میخوام و به دست بیارم ... حالا هم بهش رسیدم ... مهناز _ کشتی مون بابا !!!.. از دوحالت خارج نیست یا ویلاییه یا اپارتمانه .. حالا شازده کدومو خریدن ؟ امیر علی _ خونه اقای محمودی رو خریدممم. یکدفعه از جام پریدم :راست میگی ؟ باغو خریدی ؟!!! دست به سینه و متعجب منو نگاه میکرد و طبق عادت یک ابرویش را هم بالا داده بود . با طعنه گفت : با اجازه !!!!! از حرکت خودم خجالت کشیدم ... مثل بچه مدرسه ای ها رفتار کرده بودم .. دوباره سر جایم نشستم و با صدایی گرفته گفتم : مبارکه .. و دوباره خودمو با غذا مشغول کردم .. مهناز _ هان ....چیه !!!! همچین ذوق کردی که انگار گفته واسه تو خریده !!!! از زیر میز لگدی به پای مهناز زدم تا ساکت بشه ... ( چقدر این بشر پرووو خوبه حالا خودم باغو بهش نشون دادم .. حالا همچین واسم قیافه گرفته ) اصلا غذا از گلوم پائین نرفت ... اصلا من شانس از مرد توی زندگیم ندارم ..... والا...... اون از بابام که مرد .... سپهر که رفت ...... اون از محمود اینم از امیر علی با این قیافه گرفتنش ... مردشور این پیشونی منو ببرن !!!! اگه سر سوزن!!! پیشونی یا شانس داشتم این اوضاع من نبود که!!! ........اییییییش ********** کش و قوسی به بدنم دادم ...... حال اینکه از توی تخت بلند شمو نداشتم....... مهناز سرشو توی اتاق کرد و گفت : به ...... تو که هنوز خوابی !!!شد من بیام توی اتاقتو تورو توی یه حالت دیگه ای ببینم !!!! هر وقت اومدم یا خواب بودی.... یا میخواستی بخوابی.... یا تازه از خواب بیدار شده بودی ......... یکم پر لحافو زدم بالا گفتم بجای اینکه اینقدر حرف بزنی بیا زیر لحاف اینقدر گرمه که ادم دلش نمیخواد از جاش پاشه .. مهناز _ نه جونم من خودم بزور پاشدم بیام بخوابم عمرا دیگه بلند شم... زود باش محمود و امیر علی هم بیدارن میخوایم صبحانه بخوریم . _ محمود مگه بیمارستان نرفته ... مهناز _ ساعت خواب امروز جمعه ا س.. _ نانازیییییییی ... مهناز _ جان نانازیی!!! (میخواستم بگم اگه بفهمی سپهر ازدواج نکرده چکار میکنی ولی نگفتم ... موقش نبود ) _ هیچی .... ولش کن .... توبرو منم میام همه سر میز صبحانه نشسته بودند ... صبح بخیری گفتم و نشستم .. امیر علی هم زیر لبی جوابمو داد چقدر دلم برای لبخند تنگ شده بود ... ولی اون هنوز برام قیافه میگرفت ... دم گوش مهناز گفتم .. _ شازده هنوز بهبودی پیدا نکردن ....که اینقدر اخمو تخم دارن .... مهناز _ نه جانم ایشون ناک اوت شدن رفت!!!! .. با اون ضربه شما ایشون حالا حالا ها بهبوودی پیدا نخواهند کرد.!!!!! ریز ریز خندیدم ... ناز میاره . اونقدرم محکم نبود ...... مهناز _ ااااااااا .... نه بابا ..... محمود _ شما دوتا چی پچ پچ میکنین ....... مهناز _ مسئله زنونه اس...شما دخالت نکن !!!!! امیر علی رو کرد به محمود _ من واقعا از اینکه توی این مدت بهتون زحمت دادم شرمنده ا م.. محود _ این حرفها چیه خونه خودته ... امیر علی _ ممنونم ... ولی دیگه من فردا میرم خونه خودم ... اگار پتکی را محکم کوبیدند توی سرم _ (واییییییی نه !!!) محمود _ بری اونجا چکار ؟! توی خونه که هیچ وسیله ای نیست !! امیر علی _ فردا میرم وسائل ضروری رو تهیه میکنم بعدشم با این شرکتهای طراحی داخلی برای چیدمان خونه تماس میگیرم بیان خونه رو بچینن .. محمود _خب تو همینجا بمون ... مگه نمیخوای خونه رو رنگ کنی ... اونجا بری چکار ؟ تا زمانی که خونه چیده میشه پیش ما بمون . امیر علی _ همین مدتی هم که موندم واقعا زحمت دادم محمود _ اصلا زحمتی نبوده هم من هم سوگل دوست داریم پیش ما بمونی .... مگه نه سوگل !!! .. میخواستم بگم نه کی گفته خوشحال میشم!!!! تا این محمودو ضایع کنم ولی اگه میگفتم امیر علی پر!! سرمو بال اوردم و لبخندی زدم.. که یعنی بله !!!!... ودوباره خودمو باچای سرگرم کردم ..چه معنی داشت وقتی بی محلم میکرد من میگفتم بله حتما ... ترو خدا بمونید ... خواهش میکنم قدمتون روی جفت چشمای ما . ایییییییش همون لبخندم زیادیش بود ... اه ....... اصلا نمیدونستم چکار باید بکنم ... هر روز که میگذشت حسم نسبت بهش قویتر میشد .... قهرش، لبخندش ، اخمش ،نگرانیهایش، توجه اش ......همه شان را دوست داشتم. امیر علی _ مهناز تو لطف میکنی دنبال یه شرکت خوب باشی ....... مهناز _ باشه!!! چه سبکی میخوای خونرو بچینی ؟ امیزر علی _اصلا از سبک مدرن واسه خونه خوشم نمییاد سبکهای کلاسیک انگلیسی رو ترجیح میدم ... مهناز همینطور که داشت لقمه ای برای خودش ممیگرفت گفت : تا تهشو گرفتم ....یکی برات سراغ دارم ، کارش حرف نداره .... سلیقشم مثل خودته....... شاهکار میکنه ... امیر علی _ خب !!! اسم شرکتشون چیه ؟ مهناز _ فعلا شرکت نداره ..... کلاسش بالاست و فقط کارهای خواص وقبول میکنه ..... دستمزدشم گرون قیمت!!! اوه ..........نجومی حساب میکنه ........ امیر علی _ باشه مسئله ای نیست .حالا نمی خوای بگی کی هست ؟؟!! مهناز با خونسردی تمام گفت: همین سرکار خانومی که کنار دست بنده نشستن ....... یکدفعه چای پرید توی گلوم و بشدت سرفه میکردم ... مهنازم همچین میزد توی پشتم که بد تر فکر کنم ستون فقراتم دونصف شد .... امیر علی با تعجب گفت : سوگل و میگی !!! مهناز با تاسف گفت : میدونم !!! مالش به این حرفها نمیخوره ولی ..... اشاره کرد به من : ایشون خانوم سوگل افشار ... میبخشید تصحیح میکنم خانوم مهندس سوگل افشار ... فوق لیسانس طراحی داخلی ........ با هیچ سال سابقه کارهستن .... البته هیچ هیچم که نه ...نمونه کارشون که الان در دسرس هست .. همین منزل زیبا و ارامبخشی که الان توش سکونت دارندو منزل پدریشون .......... عصبی گفتم : چی واسه خودت حرف میزنی ...نه !!! من نمیتونم .... رو من حساب نکن قیافه امیر علی مثل یه علامت سوال گنده شده بود ..... انگار باورش نمیشد من واسه خودم مهندس باشم ... شاید فکر کرده من سیکلم ندارم!!!! ....محمود هم نارضایتی در چهره اش مشهود بود . با اخم نگاهی به من کرد و دوباره مشغول خوردن شد . مهناز _ تو حرف نزن ........ روکرد به امیر علی اون سبکی که تو میخوای خوره سوگله ..... از زیر میز محکم به پاش کوبیدم .... اونم بلند گفت : اااا .... چرا میزنی ؟ ( زهر مار توام همش منو ضایع کن .) امیرعلی خیلی جدی گفت: مهناز !! وقتی دوست نداره اینقدر اسرار نکن . مهناز_ کی گفته دوست نداره ؟!!من میدونم این عاشق اون عمارته الانم داره توی دلش قند اب میشه !! میگه ای کاش اونجا خونه من بود ..... واقعا حرف دل منو میزد .. با این حال گفتم : من ... نمیتونم چند ساله اصلا هیچ کاری نکردم .. فکر نکنم از پسش بر بیام . مهناز _ یک لحظه با اجازه .!!! دست مرا گرفت و به دنبال خودش توی اتاق کشاند .. مهناز _ معلوم هست چی زر میزنی !!!! _ من زر میزنم یا تو ؟!!! احمق جون حرف یه قرون دو زار که نیست کلی پول باید خرج اون خونه بکنه ..اگر نشد ... اگر خوب نتونستم درش بیارم چی؟!! مهناز _ خاک تو اون سرت .... تا اخر عمر میخوای گوشه این خونه کز کنی .... یه تکونی به خودت بده ..میدونی واسه ایندت چقدر خوبه اون کلی اشنای دکتر و مهندس داره ... همه فک و فامیلش از اموات بگیر تا زنده ها همه ثروتمندند.... وقتی بیان توی خونش و کار تو رو ببینند تبلیغی میشه واسه تو . _ اگر خوب نشد چی ؟!!در ضمن من الان نمیدونم هر چیزی رو کجا گیر بیارم .. مهناز _ اگر من کمکت کنم چی ؟ _ نه ... من نمیتونم !! مهناز _ سوگل باید این کارو قبول کنی !! من حالیم نیست ... باید همین حالا یاد بگیری روی پای خودت وایستی تو که قرار نیست همیشه زن محمود بمونی !! یکدفعه شوکه شدم : چی؟؟! وارفتم ... این چند روز خودم مدام به جدایی فکر میکردم ولی شنیدن این حرف از دهان خواهر شوهرم کمی عجیب بود مهناز _ اگرم تو بخوای من نمیگذارم زندگیتو ... جوونیتو به پای این برادر احمق من هدر بدی .. _چی میگی تو ؟؟!! مهناز _ همین حالا راهتو ازش جدا کن .... بهترین فرصته ... یه تکانی به این هیکل لامصب بده ... به خودت بیا !! مطمئن باش ضرر نمیکی . مثل رقص بندری بدنمو لرزوندم ....... بیا خودمو تکان دادم... با لحن مسخره ای گفتم دستت درد نکنه مهناز من متحول شدم .... تو خیلی کار درستیا!!!!!!... مهناز _ زهر مار .... مگه من با تو شوخی دارم ؟ _ نه جان تو عوض شدم .....به درک ضرر هرچه باداباد ... بریم!!! مهناز _ کجا ؟ _ سر قبر من !!! خب بریم به این شازده بگم قبول کردم .. از در که اومدیم بیرون محمود توی راهرو بود ....رو به مهناز گفت: تو برو پائین تا ما بیایم بعد به من گفت برو تو اتاق . خدا بخیر کنه از اون شب کذائیه عروسی منتظر بود تا تلافی کنه ... اخلاقش گند بود گند تر هم شده بود در را پشت سرم بستم و سرمو بالا گرفتم و با لحن محکمی گفت چکارم داری؟!! محمود _ میری به امیرعلی میگی هیچ غلتی نمیتونی براش بکنی ... شیر فهم ... لازم نکرده بیشتر از این باهم چیک تو چیک شین !! ( نه بابا غیرتم حالیته ...... این تو بمیری از اون توبمیری ها نیست دیگه عقب نمیکشم ) ذل زدم تو چشماش :اگه نگم چی ؟!! داد زد : تو غلط میکنی .... میری یا بیوفتم به جونت مثل سگ بزنمت ...... پوزخندی زدم : هیچ غلطی نمیتونی بکنی .... عصبانی به سمتم امد دستشو بالا برد تا بزنه توی گوشم .... نمیدونم این قدرتو از کجا اوردم ... دستشو محکم توی هوا گرفتمو ناخن هایم را توی گوشتش فرو کردم . از حرکتم یکه خورد و از درد چهره اش در هم رفت و دندانهایش را روی هم فشار میداد .. دیگه ازش نمی ترسیدم . عصبی و با قدرت گفتم : محمود به خداوندی خدا اگه یکبار دیگه رو من دست بلند کنی ... مطمئن باش دیگه ساکت نمیشینم بلایی سرمیارم که به غلط کردن بیوفتی !! سرشو جلوی صورتم اورد و گفت: عددی نیستی !! فکر کردم این کیه که به خودش اجازه میده با من اینطور رفتار کنه ؟ تمام خشم و کینه چند ساله جلوی چشمانم امد ... دستشو ول کردم و محکم با دو دستم توی سینه اش کوبیدم ...و به عقب هلش دادم .. چون از حرکتم غافلگیر شده بود تلو تلو خوران قدمی به عقب برداشت.. پایش به پایه مبل گیر کرد میخواست بخوره زمین که مبل را گرفت و تعادلش را حفظ کرد ... صورتش از عصبانیت قرمز شده بود ... به سمتم حمله کرد جا خالی دادم و داد زدم اگه جلو بیای داد میزنم و ابرو ی نداشتتو جلوی خواهرو مهمونت میبرم.. عصبی و از لای دندانهایش گفت فکر نکن در رفتی دارم برات کاری میکنم هر روز ارزوی مرگتو بکنی .. و از اتاق خارج شد ... لرزی به تنم افتاد و مثل اوار فرو ریختم .... ترسیده بودم ... همیشه از تهدید هایش میترسیدم ..ولی بعد از چند لحظه ترس جایش را ارامش داد شادی را توی قلبم حس میکردم که باعث شد از ته دل شروع کنم به خندیدن انقدر خندیدم که دل درد شدم .. یک لحظه از خنده های خودم ترسیدم فکر کردم نکنه دیوانه شدم ؟!! شروع کردم به نفس عمیق کشیدن تا زمانی که اروم شدم ....یاد شعری از فروغ افتادم و زیر لب زمزمه اش کردم.. دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه زر راز این حلقه که انگشت مرا اینچنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهره او اینهمه تابش و رخشندگی است مرد، حیران شد و گفت : حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است همه با هم گفتند : مبارک باشد دخترک گفت دریغا که مرا باز در معنی ان شک باشد سالها رفت و شبی زنی افسرده نظر کرد بر ان حلقه زر دید در نقش فروزنده او روزهایی به امید وفای شوهر به هدر رفته،هدر زن پریشان شد و نالید که وای وای، این حلقه که در چهره او باز هم تابش و رخشندگی است حلقه بندگی و بردگی است ..... نفس عمیقی کشیدم و به سمت نشیمن رفتم روی مبل نزدیکش نشستم. امیرعلی خیلی جدی بدون اینکه به من نگاه کند گفت: ببین سوگل ... نمیخوام به زور مهناز این کارو انجام بدی !! مهناز و محمود از پله ها پائین امدند .. مهناز _ من و محمود داریم میریم خونه دایی ... سوگل تو کاری نداری _ نه بسلامت .. وقتی رفتند ... سرمو به سمت امیرعلی چرخواندم نفس عمیقی کشیدم ...میخواستم تلافی دادی که شب عروسی سرم کشیده بود و در بیارم .. بد جوری توی دلم عقده شده بود ........... _ من حرفی ندارم ولی قبلش میخوام از دهنت یک کلمه بشنوم... یک ابرویش را بالا داد و مشکوک نگاهم کرد ... و باشک پرسید و اون کلمه چیه ؟؟!! با خونسردی تمام گفتم : یه عذر خواهی ناقابل !!!! امیر علی : اونوقت بابت ؟!!! _ بابت همون عربده هایی که شب عروسی به سرم زدی و یه لبخند ی تا بنا گوش تحویلش دادم. پوزخندی زد .... و با لحن عصبی گفت : اهان یعنی باید بگم ببخشید که تو رو از دست یه ادم مست نجات دادم .. که اگه یه دقیقه دیر تر رسیده بودم معلوم نبود چی میشد . سرشو نزدیک صورتم اورد و اروم تر گفت : خیلی رو داری والا .... بر عکس!!! من فکر میکنم اونی که باید عذر خواهی کنه تویی ...... یکدفعه از جایم بلند شدم و عصبی گفتم : من !!! عمرا !!! واسه چه کاری باید عذر خواهی کنم؟!! امیرعلی روبرویم ایستادگفت: عرض میکنم..... بجای تشکر صداتو گذاشتی روی سرتو هر چی خواستی گفتی .. صدامو بلند تر کردم وبا حالت طلب کارانه ای گفتم : اهان .... یعنی وقتی شما داشتی به شعورم توهین میکردی من می بایست میگفتم ... دستت درد نکنه خوش غیرت .. مردونگی کردی!!! امیرعلی _ پس چی !!! _ اصلا میدونی چیه ؟ من بمیرم هم نمیام خونتو دکوراسیون کنم !! امیرعلی _ نه ترو خدا بیا!!!همچین حرف میزنه که انگار من ازش خواستم ... نه خانوم کوچولو اگر مهناز نگفته بود من عمرا خبر نمیشدم .. _ پس بگرد دنبال کسی که بیاد خونتو درست کنه .. امیرعلی _ حتما!!! تا دلت بخواد از این شرکتهای طراحی داخلی هست.... خانوم فکر کرده چه کار شاقی انجام میده.. از شدت عصبانیت خون خونمو میخورد....تو روی هم ایستاده بودیم ..و زل زده بودیم به چشمهای هم جفتمون از عصبانیت نفس نفس میزدیم و
دوشنبه 28 مرداد 1392 - 18:29
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير


برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !
طراحیون طراحیون



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :




twitter facebook rss
yahoo
سایت طراحیون با عنوان بزرگترین تالار گفتمان ایرانی کار خود را در سال 22/10/1391 آغاز کرد. از لحظه تولد تاکنون طراحیون همواره سعی در ارائه مطالب آموزشی، علمی، تفریحی، سرگرمی و ... داشته است. طراحیون مفتخر است که توسط سرور رزبلاگ میزبانی می شود.

Time

ايميل پست الکترونيکي مديريت سايت : cafeparty@yahoo.com
پيامک همراه جهت پيامک : 09391901472
صفحه اصلي |تماس با ما | بازگشت به بالا | حالت آر اس اس | قدرت گرفته | مترجم