انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبي انتخاب رنگ فيروزه اي انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ قهوه اي انتخاب رنگ نارنجي انتخاب رنگ زرد انتخاب رنگ بنفش انتخاب رنگ خاکستري انتخاب رنگ سياه
خوراک آر اس اس توييتر فيس بوک
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم



تعداد بازديد 13
نويسنده پيام
cafeparty آفلاين


ارسال‌ها : 21
عضويت: 28 /5 /1392

رمان زیر بارون فصل 5
رمان زير بارون
با گذاشته شدن دستی روی دستم ترسیدم ..و سرم بالا گرفتم تا ببینم کیه؟


عمو سعید بود روی صندلی روبروم نشسته بود و با نگرانی منو نگاه میکرد ...


لبخندی زدم : سلام ... کی اومدید من متوجه نشدم ...


سعید _ چند دقیقه ای میشه ... چی شده سوگل ؟!! اون از زنگ زدنت یواشکی قرار گذاشتن تو کافی شاپ این از سرو وضع خیس و اشفتت ....


لبخندی که بیشتر شبیه دهن کجی بود زدم : چیزی نیست هوس کرده بودم زیر بارون قدم بزنم ..گفتمم به کسی نگید چون میخواستم تنها باهاتون حرف بزنم ....


سعید _ چی شده نگرانم میکنی..


_ نمیخواین چیزی سفارش بدید ؟


*** پیش خدمت قهوه هایمان را روی میز گذاشت و رفت ...


_ عمو... فقط اجازه بدید حرفهام تموم بشه بعد هر چی خواستید بگید ...


سعید _ بگو عزیزم گوش میدم ....


_ من دیشب حرفهای شماها رو شنیدم ...


سعید _ من واقعا...


دستمو جلوی صورتش گرفتم عمو خواهش میکنم ....


ادامه دادم: میدونید اگر هرفهای محمود واقعیت داشت من اینقدر ناراحت نمیشدم و حق و به اون میدادم ....ولی موضوع اینه که مشکل ما چیز دیگه ایه ....


همه چیز و به عمو گفتم از روز بعد از عروسیم شروع کردم که چقدر خوب بود و و چطور همه چیز بهم ریخت .. اونم سرشو بین دستاش گرفته بود و گوش میداد و هر از گاهی سری تکان میداد ،دلم برای عمو میسوخت ولی میبا یست میگفتم دیگه خسته شده بودم از پنهان کاری


اینقدر صبر کرده بودم که دیگه اسمش را صبوری نمیشد گذاشت ،حماقت بود از حماقت خودم حالم بهم میخورد ..


_ عمو متاسفم ناراحتتون کردم ... ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم ...


سعید _ حق داری عزیزم ... باورم نمیشه اینها کارهای پسر من باشه ...هر چی فکر میکنم میبینم این کسی که تعریف کردی پسر من نیست اون پسری که من داشتم با اینی که تو تعریف کردی خیلی فرق میکرد....


_ عمو من میخوام ازش جدا شم دیگه یک روز هم نمیتونم صبر کنم ..


سعید _ سوگل باور کن نمیدونم چی بگم تو برای من مثل مهنازی تو دست من امانتی بودی .. من با محمود صحبت میکنم ... ادمش میکنم کاری میکنم به پات بیوفته و عذر خواهی کنه ..


_ نه.... نه.... عمو خواهش میکنم کاری نکنید .. مطمئن باشید اگه هنوز ذره ای علاقه در خودم میدیدم همه تلاشمو میکردم ولی جیزی جز بیزاری و


پوزخندی زدم : و نفرت نیست .. مطمئنم محمود هم همین حسو داره .. شب عقد مهناز خودم شنیدم راجع به طلاق حرف میزدند ...


عمو نمیخوام اون زود تر از من اقدام کنه نمیخوام بیشتر از این خورد بشم و یکبار دیگه از طرف اون ترد بشم ... متوجه هستین ..


عمو فقط سرش را تکان داد ومن دوباره گفتم : عمو قبلش ازتون عذر خواهی میکنم نمیخوام از من بدتون بیاد ...


سعید _ این چه حرفیه میزنی من هیچ وقت از تو ناراحت نمی شم ... برعکس من از تو باید عذر خواهی کنم .. چون اگه یک درصد میدونستم پسر من این اخلاقو داره پام میشکست قدمی براش بر نمی داشتم که یکی یک دونه عزیزترین دوستو بد بخت کنم ...


دستمو روی دستش گذاشتم : عمو ترو خدا از این حرفها نزنین من از هیچ کس گله ای ندارم قسمت منم این بوده .... شما مثل پدر من میمونید ...


فقط عمو حلالم کنید چون میخوام همه حق و حقوقمو ازش بگیرم ... اول گفتم فقط جونمو برمیدارمو میذارم میرم ... به پولشم احتیاج ندارم ...


با خجالت گفتم : ولی تا تلافی این همه اذیتی که کرده در نیارم راحت نمیشم ... بعضی وقتها دلم میخواد اونقدر بزنمش تا دیگه نتونه از جاش بلند شه ...


سعید _ میفهمم سوگل هر کار دوست داری انجام بده ... ما فردا با برادر عیال میریم کرمان میخوان برای سال نو کنار همه فامیل باشن .. شایسته هر چی از این جریان دور تر باشه بنفعته ....


خنده ای کردم ..و عمو ادامه داد : کاری هست که من بتونم انجام بدم ...


_ نه فقط برام دعا کنین ....


*****


13 نوروز هم گذشت و محمود روز بعد از رفتن عمو گذاشت رفت پیش ترانه ...تا دق دلی این مدت دوری رو در بیاره وسائل محمود و تمام و کمال جمع کردم و در کارتن گذاشتم منتظر بودم تعطیلات عید تموم بشه ...


وانتی گرفتم تمام وسائل محمود و فرستادم خونه ترانه .. روزی که احتمال میدادم در خواست طلاق هم برسه دستش ....


پوران _ یا قمر بنی هاشم !!!!


_ کیه اینقدر زنگ میزنه ...


پوران _ خدا بخیر بگذرونه محموده....


جلوی ایفون تصویری ایستادم با دیدنش خندم گرفت خیلی عصبانی بود ... چون قفل در رو هم عوض کرده بودم و نمیتونست بیاد تو خونه ....


ایفون و برداشتم :و خونسرد گفتم با کی کار دارین .....


عصبانی داد زد : توله سگ چرا قفل در رو عوض کردی زود بیا درو وا کن ..


_ اقای نه چندان محترم کاری داری از همین پشت ایفون بگو...


محمود _ وا میکنی یا از دیوار بیام بالا ...


_ خیله خوب بابا صبر کن بیام ....


سریع به اشپز خانه رفتم و یه کار اشپز خانه بزرگ برداشتم و وسط حیاط وایستادم و دو دستم و پشت سرم بردم تا کارد و نبینه و به پوران گفتم در و باز کنه ...


عصبانی وبا چهره ای برافروخته خودشو پرت کرد توی حیاط داد زد پدر سگ این چیه؟؟!! و پاکت احظاریه دادگاه وتوی دستش تکون میداد و جلو می امد .. دم در اوردی واسه من هان


دیگه وسائل منو جمع میکنی و قفل درو عوض میکنی .... از خونه خودم بیرونم کردی مثلا هان ....


_ از خونه خودم بیرونت کردم ...جای تو دیگه اینجا نیست میتونی بری پیش ترانه جونت تو که خیلی منتظر این لحظه بودی ....


به سمتم حمله کرد سریع کارد و از پشتم کشیدم بیرون زیر گردنش گرفتم ..


پوران میزد تو سرش خدا مرگم بده ... سوگل نکن ....


داد زدم پوران برو تو ...


پوران _ خانوم جون ... ترو خدا ..


بلند تر داد زدم _ پوراننننن...


پوران _ چشم رفتم ... چشم ...


محمود پوزخند زد : شجاع شدی ؟ دور برداشتی ... تو همون احمق، مریض بو گندویی که ادم رغبت نمیکرد نگاش کنه ....


_ اره خوب نگام کن چون دیگه رنگمم نمیبینی .... هان من همون خریم که تو به این روزش انداختی ... منو میبینی ....من همون ادم نفهمیم که دوسال خودمو به اب و اتیش زدم تا دوباره دلتو بدست بیارم ... من همون خریم که همه کثافت کاریهاتو دید و دم نزد ... من همون بیشعوری هستم که از بی مهری و بی تفاووتیت خودشو با قرصهای ارام بخش خفه کرد ... من همون گوساله ایم که هشت سال منتظر منود تا شاید شوهرش یه روز برگرده به سمتش خوب نگام کن تا یادت نره من کی بودم و به کجا رسوندیم ... کارد و محکمتر به گلوش فشار دادم .. تو حتی لیاقت نداشتی کفشامو تمیز کنی چه برسه به اینکه شوهرم باشی ...


محمود _ اوووووووی .دور برندار ... ادمت میکنم طلاقت نمیدم ... بلایی به سرت میارم از این چند سال بدتر ... ترانه رو میارم اینجا و مجبوری کلفتیشو بکنی .....


_ هه ........تو طلاقم نمیدی ؟ سگ کی باشی طلاقمو میگیرم مال و اموالتم میگیرم ... ببینم چه غلطی میخوای بکنی ... حالا هم از خونم گمشو بیرون ....


محمود_خونه تو ........ چه صاحبم شده...


_ عزیزم نکنه یادت رفته .....سند منگوله دارشو بیارم خدمتتون ..... پدر عزیزت اینجا رو به نامم کرد ...


وارفت میدونم یاد بقیه چیزها افتاد ....و گفت : بگرد تا بگردیم ....به گه خوردن میندازمت ...ببین حالا


_ باشه میگردیم ... اونم بده ترانه جونت نوش جون کنن .....


از در بیرون رفت پشت سرش درو محکم کوبید ....


فقط صبر کن محمود !!! نمیدونی چه اشی برات پختم .....



توی محضر نشستم و منتظر محمودم تا بیاد و این دفتر لعنتی رو امضا کنه و خلاص............ با چهره ای برفروخته وارد محضر شد با دیدنش یه لبخند گل و گشاد تحویلش دادم دستاشو مشت کرده و صورتش قرمزه .... کارد بزنی خونش در نمیاد ... روی صندلی کنارم نشست....


_ اخی.... نازی.... چرا حالا اینقدر ناراحتی ؟ عزیزم تو که باید الان کلاهتو بندازی هوا امشب دیگه با خیال راحت میری پیش ترانه جووووووووونت ..


محمود _ خفه میشی یا بزنم فکتو بیارم پائین ....


خنده ای مستانه و از ته دل کردم...با ارامش و لبخند به لب میگم : تو غلط میکنی دست روی من بلند کنی ... عدد این حرفها نیستی ...


پرید جلوم و با دست بیخ گلوم و گرفت داشت خفم میکرد هرچی سعی میکردم دستش را از گلوم جدا کنم نمیشد داشتم نفس کم میاوردم که همون موقع حاج اقا با وکیلم از در اومدن تو ... محمود و که به اون حالت دیدن سریع جلو و و دست اونو از دور گردنم باز کردن و کشیدن عقب..

حاج اقا _ این کارها یعنی چی ... از شما بعیده ....


نفس نفس میزدیم مثل دوتا ببر زخمی توی چشمهای هم ذل زده بودیم و اماده حمله ....


هنوز اون دو نفر دو دست محمود و گرفته بودند تا دوباره به سمتم نپرد ...


منشی دفتر لیوان ابی برایم اورد تا ته لیوان اب و سر کشیدم و حالم جا اومد ... نگاهمون هنوز به هم بود ... پوز خند مزخرفی گوشه لبش ظاهر شد ... که عصبانیتم را دو چندان کرد ..


خیلی اروم از جایم بلند شدم.. یواش و خونسرد با چهره ای مهربون روبروش وایستادم ...


بدون اینکه هیچ نفرت یا ناراحتی توی صدام باشه گفتم : خیلی نامردی محمود ....


همه نگاهم میکردند فکر میکردند الان منم میپرم خرخره اش رو میجوم ولی اینکارو نکردم فقط توی چشمها محمود نگاه میکردم ... وقتی حاج اقا و وکیلم خیالشان راحت شد که جو اروم شده محمود و ول کردند .. اونم اروم شده بود و دیگه نفس نفس نمیزد ... حاج اقا پشت میز نشست گفت بهتره زود تر صیغه رو بخونیم تا شما دوتا هم و نکشتید ...


لبخندی به سمت حاج اقا زدم فقط قبلش یه کاری دارم ...


حاج اقا _ بفرما دخترم .. چی میخوای بگی ؟؟!!


رو به محمود برگشتم لبخند عریضی براش زدم .. برات یه یادگاری دارم میخوام همیشه بیادت باشه اینو از طرف اون سوگلی که دوستش داشتی و اونم عاشقت بود دارم نه اینی که الان روبروته .. همون سوگل سال اول .... اینو به حساب من نذار .... بذار به حساب سوگلی که با تمام وجود دوستت داشت و عاشقانه می پرستیدت کسی که حاضر بود حتی جونشم بده تا زندگیش دوبار مثل روزهای اول بشه کسی که با ناراحتیت حالت مرگ بهش دست میداد و با شادیت ... خوشحال انگار که مژده بهشت و بهش دادن ....


توی چشمهای محمود شک تردید و ناراحتی را تونستم ببینم لبخند دیگه ای بهش زدم .. منتظر بود تا هدیه ام رو بهش بدم .... پس معطلش نکردم..


تو یک لحظه دستمو عقب بردم و چنان سیلی محکمی توی گوشش زدم که از دماغش خون مثل فواره بیرون زد ......


بلند تر گفتم :اینم هدیه سوگل!!!! خوب ازش نگداری کن و هیشه به یادش باش...


وکیل پرید سمتم اینبار میخواست منو بگیره که گفتم احتیاجی نیست من ارومم نشستم روی مبل و پامو انداختم رو هم .... جگرم به معنای واقعی حال اومده بود ....


محمود هنوز تو شوک بود و با ناباوری منو نگاه میکرد و به خونهایی که روی پیراهنش میریخت هیچ توجه ای نداشت .....



*******


پامو از محضر گذاشتم بیرون ... هوای بهاری رو با لذت تمام به ریه هام کشیدم ... اونقدر شاد بودم که حس یه بچه رو داشتم .... دلم میخواست بدوم واز ته دل بخندم .... ولی با دیدن ماشین محمود که ان طرف خیابان پارک شده بود و ترانه توش نشسته بود اون حس بدجنسی به سراغم اومد امروز روز تسویه حساب بود ... شاید یه سیلی دیگه هم میزدم نمیدونم باید ببینم چی پیش میاد... یه قدم به عقب برداشتم و توی پله های ساختمون محضر سرکی کشیدم ... خبری از محمود نبود شاید هنوز تو دست شویی داشت خونهاش و پاک میکرد... سریع به اون طرف خیابون رفتم و کنار ماشین ایستادم بشدت داشت با موبایلش اس ام اس میزدن و متوجه من نشد تقه ای به شیشه اش زدم به سمتم برگشت ناباور منو نگاه میکرد که باعث شد لبخندی بزنم چهار تا انگشتم و به نشونه سلام براش تکون دادم.


یه دفعه رم کرد در ماشینو به شدت باز کرد : با لودگی گفتم های هوو جان ببخشید هووی سابق خوبی؟؟؟؟؟


ترانه _ فرمایش؟!!


_ اخییییی باید خیلی ناراحت باشی؟ نه!!!!! چون کلی نقشه واسه مال و اموال محمود داشتی .مثلا میخواست خودشو خونسرد نشون بده .. که یعنی براش مهم نیست ولی از فشار دادن دندونهاش معلوم بود چقدر داره حرس میخوره..


_میدونی دیر رسیدی سال اول ازدواجمون محمود حسابی عاشق من بود والبته حسابی هم..... خر!!! ..... حالا بماند که خونه ای که الان توش هستم و توام بشدت داشتی له له میزدی بیای توش و پدر شوهرم کادوی عروسی بهم دادن ...


یه چیزیو میدونی اون ویلایی رو که تو شمال بودیم و یادته حتما ....


اونو هم محمود به نامم زد و یه زمین توی لواسون یه اپارتمان نقلی 150 متری تو کرمان اخه نارحت بود از اینکه مامانش مجبورش کرده فقط پنج تا سکه مهریم کنن میگفت نمیخواستم اونو ناراحت کنم ولی لیاقت توام بیشتر از این حرفهاست و اینها رو بذار به حساب مهریه وقتی قبول نکردم گفت منو تو نداریم که به اسم تو باشه انگار به اسم منه...تفلکی فکر اینجاهاشو نکرده بود...خنده ای مستانه کردم و ادامه دادم من نتنها اینها رو از گرفتم،بلکه مهریه نا قابل و اجرت المثل... اینها رو هم از حلقومش کشیدم بیرون اون الان یه اسو پاسه البته دکتره ها خیلی زود میتونه دوباره همه اینها رو بخره تونگران نباش...


ترانه یکدفعه ترکیدو با عصبانیت گفت : تو یه هرزه حرو مزاده ای ...


خونسرد گفتم : اوه... اوه..... عزیزم قرار نشد دیگه لقب و شغل شریفتو به من اختصاص بدی ...


ترانه _کثافت بیشعور ... خدا لعنتت کنه ...


پشتمو بهش کردم و همینطور که از خیابون رد میشدم داد زدم : عزیزم اینقدر حرس نخور پوست صورتت چروک میشه و اونوقت محمود دیگه نگات نمیکنه ها........


وقتی توی ماشین نشستم محمود اومد بیرون وبا دیدن ترانه که اون طرف خیابون جلز و ولز میکرد با عصبانیت به سمتم برگشت ولی پاموگذاشتم رو گازو.... د .... برو که رفتیم...


مراحل طلاقم زود تر از اونچه که فکر میکردم انجام شد، خیلی زود!!!!!


محمود به دست خودش کار منو هم راحت کرد تو این مورد خدا خیرش بده ... اون به علت تخلف در شرایط ضمن عقد ،ترک خانه بیشتر از 9 ماه غیر متوالی و اینکه بدون اجازه من دوباره ازدواج کرده و 5 سال هم هیچ رابطه زناشوئی نداشتیم ومن از شکایت کردم که سوء رفتارش برام غیر قابل تحمله....


و اینکه دست بزن هم داشته و من هم توی همه این ماجراها پوران شاهدم بود و نامه از پزشک قانونی هم داشتم از همون موقع که برای دانشگاه رفتم منو زد و سه تا از دنده هام ترک خورد... به این دلیلها دیگه نتونست هیچ حرفی بزنه و دادگاه به نفع من رای صادر کرد و همه حق و حقوقمو هم بهم دادوالبته ندادن نفقه اون به من گفته بود خودت که پول داری خرجیه خودتو بده!!!!!


بیچاره اگه میدونست با این کارها گور خودشو میکنه رو سرش حلوا حلوام میکرد...


با دیدن مسجدی در انطرف خیابان بی اختیارترمز کردمو از ماشین پیاده شدم به سمتش رفتم هیچ وقت مسجد نرفته بودم جز موقعی که مدرسه میرفتم و به زور ما رو برای نماز جماعت میبردند...


وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر بجا اوردم .....


خوشحال بودم خیلی از این که توی امتحان خدا پیروز شده بودم . درسته که گاهی پام لغزید ولی پاک بودم و به شوهرم خیانت نکردم و به صدای شیطون گوش ندادم ...


وای خدایا شکرت ممنونم ازت که فرصت یه زندگی جدید و بهم دادی ممنونم از این که هوامو داشتی و نگذاشتی تسلیم حوسها بشم ..... دلم میخواد داد بزنم و بگم خدایااااااااااااااااااااا ااااا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت.. .....
مشغول جمع کردن وسائلم بودم که موبایلم زنگ زد ...


نگاهم که رو ی شماره افتاد ضربانم رفت روی هزار و دستام شرع کرد به لرزیدن به اسمی که روی صفحه گوشیم افتاده بود خیره شده بودم چند بار چشمهامو باز و بسته کردم تا مطمئن شم درست میبینم ... چند تا نفس عمیق کشیدم وگفتم : بله...


امیرعلی _ سلام.......


هیچی نمیتونستم بگم ...


بعد از اون روز بارونی دیگه باهاش صحبت نکرده بودم ....


از یاد اینکه منو در اغوشش گرفته بود عرق شرم رو پیشونیم نشست ولی باعث نشد که دوباره دلم هوای اغوش پهن و گرمش را نکند .....


امیر علی _الو .... سوگل!!!!!


با هر جون کندنی بود گفتم : سلام ... میبخشید قطو وصل میشه ..


امیر علی _ خوبی؟؟؟


_ مرسی تو چطوری...


امیر علی – ممنون ... محمود خوبه ؟


مگه خبر نداره؟؟!!


ده روز از طلاقمون گذشته....یعنی با محمود حرف نزده؟؟!!


با لحنی بی تفاوت گفتم:لابد خوبه ...


امیر علی با تردید گفت: چیزی شده؟منظورت چیه لابد خوبه؟؟!! چند وقتیه هر چی به موبایلش زنگ میزنم جواب نمیده ؟!!


_ نمیدونم !!! اون دیگه اینجا..... نیست.


امیر علی _ چی داری میگی؟؟


_ ما جدا شدیم.....


امیرعلی_ طلاق؟؟!!


_ اوهوم...


امیرعلی _ به این سرعت؟؟ چه جوری!!!


_ شد دیگه..... میبخشید ولی نمیخوام راجع بهش صحبت کنم ..


امیرعلی _ هر جور راحتی .....راستی پنج شنبه شب یه مهمونی ترتیب دادم منزل خودته..


_ ممنون ولی من نمیتونم بیام .. میبخشید.


امیر علی _ هنوز ازم دلخوری؟؟


_ نه...


امیر علی _ پس باید حتما بیای .


_ ولی من....


امیر علی _ ولی نداره اگه نیای فکر میکنم هنوز دلخوری...


_ نمیدونم .... ... قول نمیدم..اگه شد میام..


امیر علی _ اگه شد نداره منتظرم...خداحافظ


_ خداحافظ.......


از این که دوباره میدیدمش تمام وجودم غرق شادی شد ارزوم بود برای بار اخر ببینمش ولی نمیدونستم چجوری ....خدایا مرسی که این فرصتو برام پیش اوردی...


دوستش داشتم ... ولی میدونم حس اون فقط در حد یه دوسته یه پزشک یه دلسوز اینو از رفتارش تو اون روز بارونی فهمیدم ... اگه اونم دوستم داشت دیگه چه دلیلی داشت که بخواد مشکلات منو محمود و حل کنه ....


در هر حال مهم این بود که یکبار دیگه میبینمش.....


چمدونام کنار اتاق گذاشته شده بودند همه چیز اماده بود برای رفتن به شهرم .. فکر کردم حالا دو روز این طرف و اونطرف طوری نمیشه ....مهم دیدن امیر علی بود ...


سریع لباسامو عوض کردم رفتم پائین فکرکردم باید یه لباس خیلی شیک بخرم ... توی چمدون هایی که بسته بودم پر از لباس شب بود ولی دلم یه چیز شیک تر و تازه میخواست ..


_ پوران کجایی؟؟


از دیدن طبقه پائین یه حالی بهم دست داد مثل خونه ارواح شده بود ... پوران روی همه وسائل خونه ملافه های سفید کشیده بود ....


پوران _ بله خانوم جون....


_ سفر فردا کنسله ...دوروز دیگه میریم ..


پوران _چرا؟ طوری شده؟؟


_ پنج شنبه مهمون شدم.... من میرم بیرون خرید چیزی نمیخوای ..


پوران _ پس دستت درد نکنه ناهارم از بیرون بگیر.... دیروز که هرچی مواد غذایی تو خونه داشتیم بخشیدی ... دیگه تو کتابینت ها و یخچال اه هم پیدا نمیشه..


_ باشه...


********


پشت در باغ رسیده بودم چند تا بوق زدم و نگهبان درو باز کرد ....


نگهبان _ سلام خوش اومدید ....


باماشین وارد باغ شدم ... ظاهرا دیر رسیده بودم ماشین های زیادی پارک شده بود ...


صدای موزیک شادی از داخل خانه می امد ....از ماشین پیاده شدم چندتا نفس عمیق کشیدم اونقدر استرس داشتم که حال تهوع پیدا کرده بودم ... از خودم خنده ام گرفته بود مثل این دختر دبیرستانی ها رفتار میکردم ..


سوگل چته؟؟!! فردا میری و دیگه معلوم نیست ببینیش یا نه ... این لوس بازی ها رو بزار کنار


مانتو و روسری را دم دربه خدمتکاری تحویل دادم .... نگاهی دور و بر خونه کردم ... الحق دستم درد نکنه با این خونه ای دیزاین کردم ....


با راهنمایی پیش خدمت وارد اتاقی شدم که برای خانومها اماده کرده تا تجدید ارایش کنند .


روبروی اینه قدی ایستادم خدا رو شکر خیلی خوب شده بودم اون قدر وسواس گرفته بودم اونقدر تو کارش دخالت کردم که بیچاره میخواست کلمو بکنه.....


لباسم یه پیراهن حریر مشکی بود با دامن کلوش تا زیر زانو استین حلقه ای و یعقه گرد که خیلی باز نبود....این رنگو دوست داشتم چون خیلی بهم میومد و چشمهامو جذاب تر میکرد ...


گردنبندی که امیر علی بهم داده بود و پوشیده بودم ... لبخندی زدم ودستی روش کشیدم ....


یکدفعه شادیم ته کشیدو لبخندم مهو شد .. اصلا من به چه منظور اینو گردنم انداختم ..نکنه فکر کنم منظور دار بوده ... نکنه فکر کنه دارم براش لوندی میکنم و نخ میدم بهش ....اصلا چرا اومدم ...اون هیچ حسی به من نداره ..من مطعلقه ام....من دست خورده ام اون هیچ حسی به من نداره ، هیچ وقت دخترهای جون و مجرد و ول نمیکنه بیاد با من .... سرم داشت گیج میرفت خودمو روی صندلی انداختم وبه شدت مانع ریزش اشکهام میشدم.... خدایا چرا این اتفاق برام افتاد چرا من عاشقش شدم.......سرمو بین دستهام گرفته بودم...


برام اولین بار دلم واقعا برای خودم سوخت..... دستموبه سمت گردنبند بردم میخواستم پارش کنم و بندازمش همون گوشه وبذارم برم، برم و هیچ وقت دیگه نبینمش ....


امیرعلی _ تو اینجایی؟؟!!!


دستمو پائین اوردم و سرمو بالا گرفتم ... توی چهار چوب در ایستاده بود و منتظر به من نگاه میکرد..


وای خدا ....... نمیدونم این بشر به چشم من اینقدر جذاب و همه چیز تمومه یا واقعا این طوریه... برای هزارمین بار مغز و قلبم فریاد میکشیدند که من این ادمو میخوام...........

به زور لبخندی زدم ...


_ سلام ...


امیر علی _ سلام چرا اینجا نشستی ؟؟ چرارنگت پریده!!!!!


_چیزی نیست یکم سرم گیج رفت الان خوبم ...به زور بلند شدم توی پاهام انگار وزنه ده کیلویی گذاشته بودند.. دلم میخواست برم خونه.....


امیر علی_ بیا بریم که این مهمونها منو کشتن ..


_ واسه چی ؟!!


امیرعلی _ میخوان بدونن دیزاینر این خونه کی بوده وقتی گفتم امشب میاد میبینینش ... دیگه خفم کردند هر پنج دقیقه یکبار میپرسن اومد ؟!


دستشو حلقه کرد تا من دستمو بزارم دور دستش ...


( کشته مرده این فرهنگ اروپائیت و جنتلمن بازیتم ....)


من و دنبال خودش به اشپزخانه برد ...


امیر علی _ منیر خانوم ... دستت درد نکنه یه شربت غلیظ واسه ایشون درست کن ..


_ من خوبم لازم نیست ...


امیر علی _ قراره امشب خانومهایی که اینجان حسابی ازت حرف بکشن و سر پا نگهت دارن ... جدا من تو کار شما خانومها موندم .... اینقدر حرف از کجا میارین ... ماشاالله .. این فک هاتون هیچوقتم خسته نمیشه .....


_ یکدفعه پریدم بهش .. اخی نازی.... شما اقایون که اصلا حرف نمیزنید .... اسم ما خانومها بد در رفته والا یه دونه مرد به اندازه صد تا زن حرف میزنه ....


امیر علی _ نه عزیزم..... از لحاظ روانشناسی هم حساب کنی خانومها در روز 26 هزار کلمه حرف میزنند و اقایون بیچاره فقط 14هزارتا.......


_ یک لحظه از شنیدن کلمه عزیزم تو دلم قند اب شد ولی برای اینکه متوجه نشه فوری گفتم:


نخیر اینها فقط حرفه .... خودت کلاهتو قاضی کن .. تو مهمونی ها ... حالا خودتو مثال میزنم اگه با چند تا از همکارات نشسته باشین صحبتتون را جع به جراهیهاتون و مریضهاتونه بعد میرین سر بحث سیاست از اونجا میرین سراغ اینکه عجب دوره ایه و گرونیه ... بعد بحث روز مثلا راجع به نرخ دلار و افزایش قیمت سکه ووووووووو بعد موقع خداحافظی دم در تازه یادتون میوفته نصف حرفاتونو نزدید یه جماعتی رو دم خونه حیرون و سر پا نگه میدارید ..ادامه صحبت ها.... تازه اگه خانوم ها هی غر نزنن نگن بسه بابا و بزور نبرنتون ...ممکنه یهو یه بحث جدید شروع بشه ... مثلا یکی از اقایون میگه... راستی... من ماشینمو عوض کردم و یه تویوتا کمری گرفتم ...دیگه شروع میشه ... اون یکی میگه بله .....اقا !!!! عجب ماشینیه ...


امیر علی با صدای بلند شروع کرد بخنده ....بسه بابا من غلط کردم ...عجب زبونی داری تو ....من کم اوردم.


خندیدم : پس یادت باشه با من در نیوفتی ..


امیر علی _ من همچین جسارتی نمیکنم ... اصلا جراتشو ندارم ...


لیوان شربتو به دستم داد و گفت : بیا بخورتجدید قوا بگنی الان دوباره باید بری مغز یکی دیگیه رو .. پیاده کنی ....


با صدایی اعتراض گونه گفتم : امیررررررعلییییی خیلی بدجنسی....


خنده ای کرد وگفت : خیله خب بابا اینقدر حرص نخور .... زن که تو مهمونی کم نیست یکی دیگه مغز تورو پیاده میکنه...


با قیافه ای به ظاهر عصبانی نگاهش کردم ..


امیر علی رو شو ازم برگردوند زیر لبی گفت : وای خدا ..بانگاهش ادمو دیوونه میکنه ...


خیلی یواش گفت ولی شنیدم و قلبم یکدفعه ریخت پائین تو دلم جشنی به پا بود که فقط خدا میدونست..


یکدفعه گفت بهتره بریم خیلی وقته مهمونها رو تنها گذاشتم...


باهم به سالن رفتیم و مرا به سمت جمعی برد که مشغول صحبت بودند رو کرد به خانمی و گفت .. شیوا جان ... ایشون مهندس سوگل افشار هستن ..ایشون هم دکتر شیوا نصیری..


و تک تک کسانی که ایستاده بودند را بهم معرفی کرد ودر اخر گفت بفرما شیوا جان خانوم مهندس رو سپردم به شما دیگه هر سوالی داری از خودشون بپرس ...


امیر علی رو کرد به من : خیالت راحت تا پیش شیوا هستی حوصله ات سر نمیره یه چیزی تو مایه های مهناز خودمونه....شیوا جان دیگه سوگل خانومو سپردم دست تو نذار غریبی کنن..


لبخندی زدم چقدر دلم واسه اون وروره جادو تنگ شده بود ...


شیوا _ خیالت راحت ....


امیر علی _ با اجازه من برم سری به مهمونای دیگه هم بزنم ...


شیوا _ اخر این بچه یاد نمیگیره درست معرفی کنه من دخترعموی امیر علی هستم...


_ اا... داشتم فکر میکردم چقدر شبیه هم هستید ...


شیوا _ اره متاسفانه همه میگن .... اینم از شانس بد منه!!


بریم بشینیم؟؟!! خسته شدم بس سرپا وایستادم ...


_ اره بریم ....


شیوا _ خیلی از دکوراسیون اینجا خوشم اومده واقعا کارت عالیه ...


_ ممنون....


شیوا _ من چند ماه دیگه عروسیمه .. میشه کارتتو بدی واسه خونم مزاحمت بشم...


_ راستش من کار نمیکنم ...اینجا رو هم بخاطر امیر علی قبول کردم ...


شیوا _ شوخی میکنی ؟


لبخندی زدم : نه!!


شیوا _ این امیر علی عجب جونوریه مهره مار دارها ... همه دوستاش براش هر کاری که بخواد انجام میدن ...


اگه امیر علی پارتی منم بشه قبول میکنی ...


راستش من دارم از تهران میرم ...قرار بود پریروز برم که بخاطر مهمونی کنسلش کردم دیگه فردا رفتنم حتمیه .... والا خوشحال میشدم بتونم کاری برات انجام بدم ...


شیوا _ چه حیف ....


نگاهمو دور سالن چرخواندم تا ببینم شازدمون کجاست : دیدم در جمع مردانه ای ایستاده ولی داره منو نگاه میکنه ... سعی کردم هول نکنم خیلی خونسرد لبخندی بهش زدم و دوباره رومو به سمت شیوا برگرداندم ...ظاهرم خونسرد بود ولی تو دلم انگار داشتند لباس میشستند...


شیوا _ واه ...واه نگاه کن ترو خدا بعضی ها چی فکر میکنن با این لباس پوشیدنشون ... یکی نیست بگه همون اروپائیهاشونم دیگه اینطوری لباس نمیپوشن که شما میپوشین ...


به سمتی که شیوا نگاه میکرد نگاه کردم راست میگفت.... واقعا افتضاح بود ....


شیوا _ این دخترو میبینی 3 سال استرالیا زندگی کرده رفته بود درس بخونه ولی نصفه ولش کرد .... حالا حرف که میزنه نصف حرفهاش اینگلیسیه نصف فارسی ... چند بار میخواستم بهش بگم بابا بی انصاف من که خودم کلا اینگلیس بدنیا اومدم تمام عمرم اونجا زندگی کردم یک کلمه اینگلیسی نمی پرونم و مثل تو هم لباس نمیپوشم تو دیگه خیلی نو بری...


_ جان من !!!!!


شیوا _ چی؟؟!!


_ همینکه اینگلیس بدنیا اومدی ؟


شیوا _ اره .... چرا؟؟!!


_ عالی حرف میزنی انگار که تو ناف تهرون بزرگ شدی ....


شیوا _ اره ... امیر علیم همینطوره....


چشمام داشت چهارتا میشد ....اذیت نکن!!!


شیوا _ بجان همین امیرعلی!!! اگه دروغ بگم الهی بیوفته بمیره ...


تو دلم گفتم زبونتو گاز بگیر دختر ...خدا نکنه ...


_ پس چه جوریه حتی ته لحجه هم ندارین ...


شیوا _ اوه خانواده ما اینقدر رو این مسائل حساسن که نگو ... همش تو گوشمون خوندن که همیشه یادمون باشه اصلیتمون از کجاست و چی هستیم ... من که اگه یه اوکی تو خونه میپروندم مامانم دیگه میخواست منو بکشه... همش میگن بدمون میاد مثل این تازه بدوران رسیده های غرب زده رفتار کنین....


_ عالیه که ..... خیلی از طرز فکرشون خوشم اومد ...


شیوا _ اره منم دوست دارم....


**


همه رو برای صرف شام تعارف کردند سر میز ...


شیوا _ چرا نشستی ...


_ دور میز خیلی شلوغه خلوت تر شد میام ...


شیوا _ ولی من خیلی گشنمه تا اون موقع غش میکنم ..


_ تو راحت باش برو ....


شیوا _ میخوای برات بکشم ...


_ نه مرسی تو برو ...


دور رو برم و نگاه کردم خبری از امیر علی نبود .. دیگه اصلا پیش ما هم نیومد ...سرمو پائین انداخته بودم و با انگشتام بازی میکردم ... خیلی ازش دل گیر بودم که چرا نیومد لااقل احوالی ازم بگیره من توی این جمع غریبه بودم.....


امیر علی _ نیم ساعته به چی فکر میکنی ؟؟


سریع سرمو بالا اوردم دیدم سر جای شیوا نشسته ...


_ کی اومدی من نفهمیدم ؟؟!!


امیر علی_ یه مدتی میشه...


دیدم نیومدی سرمیز خودم برات غذاههایی که فکرکردم دوست داری کشیدم ....


_ مرسی .... شلوغ بود گفتم خلوت تر شه بعد ...


امیر علی _ خوب ... حالا بفرما نوش جان!!!


البته ماهی هم بود دیدم دوست نداری برات نکشیدم ..اگه میخوری بیارم ...


_ نه ... نه... مرسی ...خوبه...


با تعجب نگاهی به بشقابم کردم .. واقعا غذا هایی که دوست دارم برام کشیده بود


متعجب ازش پرسیدم : از کجا میدونستی من چی دوست دارم ....


هیچی نگفت فقط مهربون نگام کرد ولبخند زد....


امیر علی _ من برم به مهمونهای دیگه برسم ...


_ راحت باش بازم ممنون...


مثل بچه ها ذوق کرده بودم و تا ته بشقابمو خوردم چه لذتی بردم وقتی دیدم میدونه من چی دوست دارم ...


بعد از شام بهمراه شیوا رفتیم تو یه اتاق و مشغول تجدید ارایش بودم که صدای هم همه ای از تو سالن میومد ..


_ این سرو صداها مال چیه ....


شیوا _ نمیدونم بریم ببینیم ...


دخترا دست میزدند وباهم میگفتن امیر علی باید بخونه ... امیر علی باید بخونه ....


شیوا خنده ای کرد : اینها باز شروع کردن ..


_ چه خبره ؟!! هیچی این گروه و که میبینی سالی یکبار دور هم جمع میشن ... هر بار هم امیر علی باید به افتخار یکیشون شعر بخونه.....


پسری گفت امیر علی زود باش دیگه ... ناز نیار ...


امیر علی _ چیزی که اماده نیست من چه چوری بخونم ...


چند تا از پسرها صندلی اوردن و کنار پیانو گذاشتن ....


امیر علی _ خب گروه ارکسترم کو ... اگه اونا نباشن من نمیخونم ...


پسری گفت _ خیالت راحت ما اماده ایم ... بیخود از زیرش در نرو ...


سه تا پسر با گیتار رو صندلی های کنار پیانو نشستند ... و امیر علی پشت پیانو نشست ...


هر کسی چیزی میگفت


.امیر امسال به افتخار کی میخونی ...


.امسال دیگه نوبت منه..


. اا ... واسه چی تو نه باید برای من بخونی ...


. اقا اصلا امسال اهنگ درخواستی با شه به افتخار خونه جدید برای همه باید یه اهنگ بخونی ...


شیوا بلند داد زد ...همه ساکت .. من میگم ...


امیر علی : جانم شیوا تو بگو........


شیوا _ برای اونی که خیلی دوستش داری و عاشقشی بخون...


همه با جیغ و سوت و دست امیر علی رو تشویق کردند ...


. نه بابا این دوباره مثل هر سال میگه هیچ زنی تو زندگیم نیست ...


با دلهره به امیر علی نگاه کردم ... که داشت میخندد..


شیوا _ نه بابا نگاش کنید داره میخنده و مثل هر سال عصبانی نمیشه .. معلومه یه خبری هست ....


یکدفعه همه ساکت شدن و به امیر علی نگاه کردن ...


امیر علی _ چرا اینجوری نگاه میکنین ؟خیلی عجیبه؟!!


پسرها سوت و دست میزدند ... یکیشون گفت :اسمش چیه


. تو این جمع هست ؟؟


. بگو دیگه چقدر لوسی ؟


اسمشو نمیگم ...


. اه از کجا بفهمیم واسه کی میخونی ؟


امیر علی _ لازم نکرده شما بدونین خودش متوجه میشه ...


.اوووووه پس تو این جمعه...


دستام به شدت داشت میلرزید و قلبم محکم به سینه ام میکوبید از غصه میخواستم دق کنم ... یعنی کدوم یکی از اینهاست....نگاهمو دور سالن روی دختر ها چرخوندم..


دست به سینه ایستادم و به دیوار تکیه زدم تا هم از لرزش دستهام جلو گیری کنم و هم از افتادنم...


روبروی امیر علی ایستاده بودم و صورت شادش را به وضوح میدیدم ... فاصله چندانی باهاش نداشتم ....


دم گوش نوازنده های گیتار چیزی گفت و با شمارش 1.2.3. شروع کردن ...


چقدر قشنگ پیانو میزد و چه ژست های عالی داشت .. بی اختیار محو صورتش شده بودم ..


یکدفعه دلم هوس اغوش پهنش را کرد دلم اون امنیتی رو میخواست که در کنارش بهم دست میداد ....


با شنیدن صداش و مضمون اهنگ دیگه قلبم داشت از جا کنده میشد ....


زیر بارون دنبالت دارم میگردم....


چشماتو گریون نبینم دورت بگردم ....


بدون تو زندگی برام بی رنگه .....


اگه نباشی عزیزم اونوقت روز مرگه....


من زنده موندم با یاد تو توی شبهام ...


تو عشق جاوید زنده هستی تا اون دنیا.....


امیر علی سرشو بالا اورد و توی چشمهام ذل زد ...


عشق من مثل بارون بدون که پاکه.. جای دستای من تو دوتا دستاته....


دیگه داشتم سکته میکردم ... باورش سخت بود که فکر کنم داره برای من میخونه ....منم به چشمهاش نگاه میکردم و دنبال چیزی بودم که به وضوح میدیدمش ...


زنگ صدات تو گوشم مثل اهنگه ....


برگرد خونه عزیزم خونه دل تنگه.....


این اخرین شعرمه ای خوبه نازم ....


بیا گوش کن میزنم بازم با سازم .....


من زیر بارون با تو تنها شوق فردا....


من دوست دارم تو رو دارم بمون اینجا....


عشق من مثل بارون بدون که پاکه...


جای دستای من تو دوتا ....


دستاته.........


عشق من .... قلب تو .... قلب من مال تو


عشق من....قلب تو .....قلب من باشه مال توووووووووو


دیگه حتی نه نفس میکشیدم ونه پلک میزدم ... باورش سخت بود .... خیلی سخت ... دلم میخواست داد بزنم و با خوشحالی به همشون بگم این شعر مال من بود .....


اهنگشو با لبخندی به سمت من تموم کرد ...با صدای دست زدن بقیه به خودم اومدم ...


از جایش بلند شد و داشت به سمتمون میومدولی یکدفعه دیدم دختری جلویش ایستاد و چیزی دم گوشش گفت و گونه اش را بوسیدوامیر علی هم در جوابش خندید. صدای سوت و دست جمع به هوا رفت ...


با عصبانیت فکر کردم اه اینها چه بیکارن با هر موضوعی جیغ و دادشون هوا میره ....


این دختره کیه دیگه ..


شیوا ای ناقلا پس بگو این اهنگو واسه میترا خونده ...


یکدفعه به سمتش برگشم .... حالت تهوع داشتم و دهنم خشک شده بود ..


به هزار بدبختی پرسیدم میترا کیه ؟؟!!!


همین دختری که داره باهاش حرف میزنه خانوادهاشون خیلی دوست دارن این دو تا باهم ازدواج کنن ..یه حرفهایی هم باهم زدن....


خدایا کمکم کن اینجا از حال نرم خدا یا کمکم کن ...


خب نظر خودشون چیه ؟


شیوا _ نه میگن اره .. نه میگن نه... فکر کنم از هم بدشون نمیاد....


_شیوا جان ببخشید من میرم دستشویی ..


سریع از سالن خارج شدم نفهمیدم چطور سوار ماشین شدم واز از اونجا خارج شدم ....


ماشینو کنار خیابون پارک کردم و سرمو گذاشتم روی فرمون و با صدای بلند گریه کردم ...


.حالم خیلی خراب بود حس میکردم دارم سکته میکنم نفسم به سختی بالا میومد و سردرد بدی پیدا کردم .


قلبم تحمل این یکی رو نداشت این جدایی برام خیلی درد ناک بود ... حسم میگفت اون شعر اون نگاههامال من بوده ... ولی اون دخترچی؟!! حرفهای شیوا چی؟!!


*******


اماده رفتن به فرودگاه هستم .. زنگ خانه زده شد....


پوران کی بود ؟!!


پوران _ مهناز خانومه ...


_ مهناز ؟؟!!


_ وای .... سلام.... پریدم و بغلش کردم ....


مهناز _ سلام ... خوبی ؟


_ مرسی عزیزم .. سپهر کو ؟


مهناز _ داره میاد تو حیاط داره با موبایل حرف میزنه ...


اینجاها چرا اینجوریه مثل خانه ارواح شده ...


_ دیگه جمع کردم داشتم میومدم کرمان ....


مهناز _ امروز؟؟!!


_ اره دو ساعت دیگه پروازمه....نمیدونی چقدر دلم برات نتگ شده بود ..


مهناز _ منم همینطور .


سپهر _ سلام بر بانوی خانه ارواح....


_ سلام خوش امدی ...چقدر کار خوبی کردید اومدید .... راستی چمدوناتون کو؟!!


سپهر _ تو هتله...


_ هتل؟؟!! یعنی چی؟؟!! مگه کی اومدید..


مهناز _ پنج روزی میشه...


خیلی ناراحت شدم پنج روزه اینجا بودن و حالا داشتن میگفتن ...


_ یعنی واقعا که ادم خونه داشته باشه بره هتل ؟چرا نیومدیدن اینجا؟؟


سپهر _ نشد دیگه....


_ یکدفعه نگران شدم : مهناز طوری شده؟؟!!


نگاهم بین اون دوتا در چرخش بود... چرا جفتتون اینقدر پکرید...


یکدفعه مهناز زد زیر گریه .....


بغلش کردم و نگران گفتم : ترو خدا یکی به من بگه چه خبر شده ...


سپهر کلافه پاشد و رفت کنار پنجره ..مهناز با گریه گفت :


سوگل ......سوگل محمود تصادف کرد ...


وا رفتم ......


با لکنت گفتم :ز.....زنده اس....


مهناز سرش را به نشانه مثبت تکان داد .


مهناز _ سوگل ... ترو خدا ببخشش...


_ چی داری میگی ...


مهناز _ من و ببخش سوگل میدونم اون خیلی اذیتت کرد یادم نرفته ..ولی اونم برادرمه نمیتونم ببینم اینجور رو تخت بیمارستان افتاده باشه ....


ترو خدا سوگل بخاطر من ببخشش...حلالش کن


عصبی از جام بلند شدم : چی میگی مهناز ؟ مگه نفرینش کرده بودم که الان حلالش کنم ... درسته اون خیلی بدی در حق من کرد ولی من هیچ وقت نفرینش نکردم ....گذاشتم به حساب قسمت..


مهناز گریه اش ارومتر شده بود :اون 7 روزپیش تصادف کرده ... پاهاش له شده بودن ..ممکنه دیگه نتونه راه بره...


دوباره زد زیر گریه.با هق هق گفت : ... میخواد ببینتت ...


میای؟؟!!!


سری تکون دادم اره میام...


******


در اتاق را باز کردم و وارد انجا شدم .....


محمود با رنگی پریده روی تخت خوابیده وکلی دستگاه و مانیتور دورش بود دوتا پایش درگچ کرده بودند و با وزنه اویزون !!!چشمهایش را باز کرد ..


محمود با صدایی ضعیف گفت : اومدی...


_ سلام.....


محمود _ بالاخره اهت منو گرفت ...


_ مال من که نبوده.... شاید یکی دیگه اه کشیده ...


محمود _ باور کنم ؟ اینقدر اذیتت کردم یعنی یکبارم نفرین نکردی ...


_ نه..... گذاشتم به پای تقدیر و سرنوشتم ...


محمود _ همیشه خوب بودی .... سوگل بخاطر همه کارهام منو ببخش ..خیلی بد کردم ...


_ بخشیدمت که اینجام....


محمود _ دوست دارم ... خیلی دوست دارم..


پوزخندی زدم : معلومه !!! تو این هفت سال ثابت کردی چقدر منو میخوای ...


محمود _ سوگل بیا از اول شروع کنیم ....قول میدم خوشبختت کنم ..


_ بسه ... هیچ میفهمی چی داری میگی ... تو ترانه رو داری منو میخوای چکار ؟!!


محمود _ اون منو ول کرد و رفت ...


_ هه ....حدس میزدم !!!! پس واسه همینه که فیلت یاد هندستون کرده...


محمود _سوگل من همیشه دوستت داشتم ...تمام مدت این هفت سال ..


_ محمود من هیچ حسی دیگه نسبت بهت ندارم ....حتی حس ترحم هم بهت ندارم..تو برام مثل یه غریبه ای ..متاسفم...


رفتم سمت در که برم بیرون یکدفعه برگشتم : محمود من دارم میرم کرمان ممکنه دیگه هیچ وقت نبینمت... خواهش میکنم یکبار برای همیشه جواب منو بده و از این برزخ نجات بده...


من چکار کردم که ازم بریدی و رفتارت نسبت بهم عوض شد؟؟


پوزخندی زد : عیب تو.. تو خوب بودنت بود تو همه چی تمومیت ..


_منظورت چیه ؟نمیفهمم؟!؟


محمود _ تو هیچ چیز کم نداشتی ... زیباو جذاب بودی .. یه ادم با اعتماد بنفس و متکی به خود ..تحصیل کرده .. ثروتمند ...همه دوست داشتن و برات احترام قائل بودن..


_ من نمیفهمم؟؟!! مگه بده ؟؟!


محمود _ برا من بد بود .. من دلم میخواست زنم به من وابسته باشه دلم میخواست من تو همه چیز از زنم بهتر باشم ... ولی تو اصلا به من وابستگی نداشتی ..از من ثروتمند تر بودی میخواستی دکترا بگیری ..کار کنی... تو یه زن خودساخته بودی که من نمیخواستم ..


_ کلافه گفتم مگه تو روز اول نمیدونستی ؟


محمود _ چرا .. ولی سعی میکردم بروی خودم نیارم ...ولی وقتی تو اون چک رو به عنوان کادوی سالگرد به من دادی دیدم تا حالا خودمو گول میزدم ... من در حد انگشت کوچیکه توام نبودم و این خیلی منو اذیت میکرد ...


همه دوستهام من و مسخره میکردن که پول توجیبی تو از زنت میگیری ؟؟


دلم میخواست خوردت کنم وخودمو بزرگ جلوه بدم .. هر وقت تحقیرو لهت میکردم ...دلم خنک میشد ...وقتی میدیدم مریض و بدبخت شدی بهم حس قدرت میداد...


با همه زنهایی که بودم ...خیلی از خودم پائین تر بودنو بهم وابسته واین به من لذت میداد..


ولی تو مثل هیچ کدوم از اونها نبودی....


عصبی داد زدم ...فقط بخاطر این زندگیمو جهنم کردی ... تو یه احمقی محمود ..این همه ازت پرسیدم مشکلت چیه یک کلمه نگفتی!!! میدیدی که من دارم همه تلاشمو میکنم تا زندگیم مثل اول بشه... من حاضر بودم بخاطر تو هر کاری بکنم ... از همه اون مال و ثروتی که میگی بگذرم ... درس نخونم ...اینها در مقابل تو چیزی نبود من تو رو میخواستم نه اینهارو....


من دلم تورو میخواست اغوش تورو اون حس امنیتی که کنارت داشتم ...حس میکردم هروقت به مشکلی بربخورم کسی هست که بهم کمک کنه کسی هست که بهش تکیه کنم ....


محمود تو به احمقی که زندگیتو !!! زندگیمو!!بخاطر هیچی خراب کردی....واقعا برات متاسفم



توی هواپیما نشستم ..برای اخرین بار از بالا نگاه به شهر انداختمشهری که بیشتر برایم درد و غصه داشت، خاطرات بد رو همونجا خاک کردم تا بتونم فصلی جدید از زندگیمو اغاز کنم .


زندگی بدون محمود و.......امیر علی....


وقتی فکر میکنم به شب مهمونی و میگم اگر واقعا اون شعرو امیر علی برای من میخوند واز من تقاضای مثلا ازدواج میکرد من قبول میکردم ...


ولی هر بار به این نتجه میرسیدم ......


نه!!!!


من هنوز امادگی هیچ رابطه ای رو ندارم ... هنوز نمیتونم به هیچ مردی اعتماد کنم ....


باید به خودم وقت بدم .......شاید یه روزی کسی پیدا شد تا بتونم زندگیمو باهاش تقصیم کنم


شاید!!!!





دوشنبه 28 مرداد 1392 - 18:31
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير


برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !
طراحیون طراحیون



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :




twitter facebook rss
yahoo
سایت طراحیون با عنوان بزرگترین تالار گفتمان ایرانی کار خود را در سال 22/10/1391 آغاز کرد. از لحظه تولد تاکنون طراحیون همواره سعی در ارائه مطالب آموزشی، علمی، تفریحی، سرگرمی و ... داشته است. طراحیون مفتخر است که توسط سرور رزبلاگ میزبانی می شود.

Time

ايميل پست الکترونيکي مديريت سايت : cafeparty@yahoo.com
پيامک همراه جهت پيامک : 09391901472
صفحه اصلي |تماس با ما | بازگشت به بالا | حالت آر اس اس | قدرت گرفته | مترجم